بعد آمدنت دانستم درد و رنج محو میشوند و امید هرگز آنقدرها گُم نمیشود که نتوان پیدایش کرد...
میدانی...
دوست داشتم برای تمام عمر در چهار دیواری امیدت کز کنم...
پا روی پا بیاندازم...
بی دغدغه و دم به دم فنجان عشق و آرامش سر بکشم...
تا آخرین نفس..." کیم تهیونگ "
__________________________________
۲۴ مارس سال ۲۰۳۲...
نزدیک غروب...
کتابخوانه ی کیم تهیونگ، مناطق جنگلی...دستی به پیچک های پیچیده دور قفسه های بلند و چوبی کشید و رو به روی قفسی ایستاد...
نور، گاه ناگاه از سقف شیشه ای و از بین پیچک هایی که به ستون های میله ای سقف آویزون شده بودند میتابید و فضا، به رنگ خورشید میدرخشید...
روی جلد چرمی کتاب های قدیمی، طلاکوب شده و باز تاب نور از طلایی کتاب ها دیدنی بود...
تا چشم کار میکرد کتابخوانه ادامه داشت و بوی گُل و سبزه و کاغذ روحش رو نوازش میکرد...
انگشت های کشیدش رو روی کتاب ها گذاشت و راه رفت...
برامدگی های چرم طلاکوب کتاب ها زیر انگشتانش کشیده میشدند و پاهاش انتهای سالن بزرگ رو در پیش گرفته بود...
تنها موسیقی حاکم، آواز پرستو ها و صدای قدم هاش بر سنگ فرش مرمر سالن بود که گاه و بی گاه ترک هایی از جنس گل و سبزه برِش نقش بسته بودند...
سبزی و طراوت پیچک ها و سرسبزی سالن، مقابل جشم های تماما سبزش سر خم میکردند...
با سبزی چشم نام تک تک کتاب هارو لمس میکرد تا به مقصد رسید و ایستاد...
باد همراهش راه میرفت و با توقف مرد ناگهان تنه ای از جنس نسیم به لباس هاش کوبید و اونهارو تکون داد...
ردای مشکی و جواهردوز شدش تکونی خورد و از برخورد خنکی هوا لبخند درخشانی زد...
دستش رو به سمت کتاب مورد نظر دراز کرد و جلد چرم و بزرگش به به دست گرفت و از قفسه ی چوبی بیرون کشید...
به سمت میز و صندلی گوشه ی سالن حرکت کرد و از دیوار های تماما شیشه ای سالن، جنگل انبوه اطراف عمارتش رو از نظر گذروند...
نور از جواهر های ظریف و براق تاجش گذر میکرد و پدیده ی شکست نور، زمین مرمری رو با رنگین کمان زینت میبخشید...
لبخندی به رنگین کمان ها و نور های کوچکی که تاجش به زمین بازتاب میکرد زد و در آرامش کتاب خاک گرفته رو باز کرد...
همیشه عادت داشت با لباس های رسمی و ردای بلندش در سالن شیشه ای کتابخانه ی عمارت حاضر بشه و مطالعه کنه...
برگه های کرمی و کهنه ی کتاب رو آروم ورق میزد و بوی قدمتش رو استشمام میکرد...
به صفحه ی مورد نظر رسید و دست هاش از حرکت ایستاد...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...