آدم وقتی دستش به جایی بند نیست سراغ آرزوها میرود...
آرزوهایش که محال شد غرق میشود در گذشتهها، در خاطراتش...
سوال تلخیست اما...
تو در کدام خاطره ی مشترکمان غرق شده ای؟..." کیم تهیونگ "
___________________________________
۲۵ مارس سال ۱۸۹۶ میلادی...
ساعت ۵ عصر...
کشتی زیگویکاتسو...دستمال پارچه ای کتان رو دوباره درون تشت آب فرو برد و به پیشونی پسر گذاشت...
هر بار که دمای بدنش رو چک میکرد و شاهد داغی غیر طبیعیش بود، خودش هم همراه اون در تب میسوخت...
دستش رو ملایم روی شقیقه و گونه ی عرق کرده ی پسرک میکشید و زمزمه های آرامش بخشی کنار گوش هاش رها میکرد...
بوسه ای از کنار لب های خشکیده اش گرفت و عقب کشید...
ساعت ها بود که سایه ی شوم تب از روی پیکر پسرک جابه جا نمیشد...
دوباره دست دراز کرد و پارچه ی سفید رو برای خیس کردن مجدد از روی پیشونیش برداشت و همزمان صدای در پیچید...
+ لطفا بیاید داخل...
در باز شد و مرد با سینی غذا به داخل اتاقک چوبی و مجلل کشتی پا گذاشت...
_ تبش پایینتر نیومده؟...
مرد سری تکون داد و به پسرکِ غرق در تاریکی پلک ها، نگاهی دوباره انداخت...
سینی غذارو که کنار میز منبت کاری شده ی تخت دید رو بهش کرد و گفت:
+ ازت ممنونم هاروکا... به خاطر مراقبت هات تا الان تهیونگ به تب چهل درجه نرسیده...
هاروکا کنارش نشست و دست های خیس آبش رو در دست گرفت و فشار کوچکی به اونها وارد کرد...
_ نگران نباش یونگی... تا چند ساعت دیگه به شهر ساحلی میرسیم و سریع به طبیب نشونش میدیم... زخم پاش عفونت کرده و این عفونت توی بدنش پخش شده... تب بالاش برای همینه اما نگران نباش... همه چیز دست میشه...
یونگی دوباره پارچه رو روی سر تهیونگ گذاشت و به لب های باز و خشکیدش خیره شد...
بغض گلوش رو گرفته بود و نمیدونست برای رهایی از بند ضعف باید به کدوم پناهگاه پناه ببره...
مگه دیگه پناهگاه معنایی هم داشت؟!...
نمیدونست چرا اما هر اتفاقی رو بی دلیل به مینهو ربط میداد...
انگار پسر رو برای نبودنش مجرم میدونست...
با هر دردی که یونگی تحمل میکرد و مینهو برای تسکین کنارش نبود، این جرم سنگینتر میشد...
انگار قلبش هرچیزی رو بهونه میکرد تا دوباره به یاد مینهو باشه اما به یاد بودن، این بار فرقی داشت...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...