اگر در میان دستهایمان دیوار کشیدند تو به آغوش خیال بیا...
آنجا قولی ده که بی صدا دوستم بداری...
علاقه های پر هیاهو جدایی دارند...
میبینی؟..." کیم تهیونگ"
____________________________________
۲۷ مارس سال ۲۰۳۲ میلادی...
ساعت ۲ ظهر...
منزل کیم سوکجین...لبخند محوی به چهره ی پسر رنگ پریده زد و نگاه دیگری به هکر انداخت...
+ باید حرف بزنیم... میتونم بیام داخل؟...
بعد از کنار رفتن هکر به قصد ورود نزدیک در شد که صدای لرزان پسر اون رو وادار به ایستادن کرد...
+ تو... این چشم ها... خودشه جین... اون شیطان همینه...
ناخوداگاه لرز خفیفی به دست هاش افتاده بود که از ضعف ناگهانیش نشات میگرفت...
جلوی در ورودی و آرام نشست و دست هاش رو در تار و پود قوه ای موهاش فرو برد چنگ نا محسوسی به سرش زد...
دیدن دوباره ی اون چشم ها براش از لحاظ روانی شرایط مساعدی رو رقم نمیزد...
مرد کمی به حال پسری که هکر مدام برای آروم کردنش تلاش میکرد نگاهی انداخت و دستی برای آرامش گرفتن، روی شانش گذاشت...
با نشستن دستش روی شانه ی پسر یکباره تمام دلهره ی ریچارد به گرمای خوشایندی که از سمت دست مرد در بدنش پخش میشد برگشت...
مرد لبخند اطمینان بخشی زد و آرام اما به طوری که به گوش اون دو برسه زمزمه کرد...
+ من کیم تهیونگ هستم... باید باهم صحبت کنیم...
...
به سه جفت چشمی که مستقیم بهش خیره شده بودند نگاهی انداخت و همچنان با وقار، صاف نشسته بود...
دستی دراز کرد و تک لیوانی که برای اون روی میز آماده شده بود رو برداشت و به لبهاش نزدیک کرد...
بعد از قورت دادن مایعی که حالا متوجه آب ساده بودنش شده بود لیوان رو دوباره به روی میز برگردوند و به سه پسر پیش روش خیره شد...
+ خب به اینجا اومدم تا...
حرفش تمام نشده بود که جین با حرص خاصی پرسید:
_ خوشحال میشیم بدونیم شما کی هستید، چی از جون ما میخواید و حالا چرا اینجایید؟...
تهیونگ لبخند سرسری و حرصیش رو تحویل چشم های سرخ از عصبانیت جین داد و با پوزخند آشکاری سرش رو به پایین انداخت...
بعد از جذب انرژی اطراف و کسب تمرکز کافی سرش رو بالا آورد و با مردمک هایی که حالا کاملا مشکی به نظر میرسیدند شروع به حرف زدن کرد...
+ این شما بودید که به سایت من حمله کردید...
_ و این بازی کثیف شما بود که باعث شد ما دردسر بکشیم...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...