" کشتی زیگویکاتسو "

153 46 31
                                    

اگر دستی هزار سال میان‌مان جدایی بیافکند یک دلتنگی، یک شعر، یک موسیقی، به آنی ما را به هم می‌رساند...
هر شب راس ساعت دلتنگی سراغت را از ماه می‌گيرم...
پرده‌ی اتاقت را كمی كنار بزن...
ماه را سپرده‌ام تا به جای من يک دل سير نگاهت كند...
اما اشتباه نکن...
فاصله همیشه مسافت نیست....
ببین دلت کجاست...

" کیم تهیونگ "

________________________________

۲۱ مارس سال ۱۸۹۶...
آب های دریای زرد...
ساعت ۵ عصر...

تن لرزون کودک رو در آغوش حصار کرده بود و سعی میکرد مانع از رسیدن نسیم دریا به تن زخمی و خیس از آبش بشه...

گاهی دستش رو به موهای خیس پسرک میکشید و گاهی به صدای پارو ها گوش میسپرد...

غرور، اجازه اشک ریختن نمیداد اما بغض امونش رو بریده بود...

درست لحظاتی که فکر میکرد همه چیز خوب پیش میره ناگهان گرداب مشکلات دوباره توانش رو غرق کرده بود...

در اقیانوس افکار خودش سیر میکرد که صدای مرد رو به رو از غرقه ی افکار بیرونش کشید...

_ اسمت چیه؟... ژاپنی میفهمی؟...

صحبت کردن کمی براش غیر منتظره به نظر میرسید...

از وقتی که سوار قایق شدند تا به حال سکوت میتاخت و تنها پیوند بینشون نگاه کردن به چشم های پر سوال همدیگه بود...

جوابی نداد و مرد گمان کرد شاید ژاپنی متوجه نمیشه پس خواست دست و پا شکسته و جوری که از ناخدا یاد گرفته بودند کره ای حرفش رو تفهیم کنه که از پاسخ ناگهانیش متعجب شد...

+ یونگی... مین یونگی اسممه و ژاپنی میفهمم...

نفس عمیقی کشید و دوباره موهای پسرک نیمه جون روی پاش رو نوازش کرد که باز صدای مرد پاروزن خلوت سنگینشو به هم زد...

_ برادرشی؟...

+ نه... پسر عمشم... اسمش تهیونگه...

دلیلی برای جواب دادن نمیدید اما در اون موقعیت انگار حق السکوت نداشت...

هنوز لباس هاشون از آب دریا خیس و سنگین بود و قطرات آب بر تار و پود موهاشون نقش بسته و خودنمایی میکرد...

گویی بر قلبش گرد مرگ پاشیده بودند...

دیگه به لب های ترک خوردش لبخندی نمایان بود...

ذهنی خالی از سوال داشت و تنها به فریاد های احساسش گوش میداد...

تک تک صحنات از جلوی چشمانش میگذشت...

باید تاوان چه گناهی رو پس میداد؟...

در دنیای درونش بود که ناگهان الگوی صدای پارو ها و سکوت شکسته شد و صدایی ضعیف مابین همهمه ی خاطراتش چنگ انداخت...

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now