عزیز من!...
حتی اگر فرسنگها از من دور باشی دوری تو چنان به من نزدیک است که گرمای هوای بازدمت گردن مرا نوازش میکند و دستهای یادت هر روز مرا سخت در آغوش میگیرد…
لبخند بزن که تو باز شبی به من باز خواهی گشت...
مثل باران به دریا، یا که خواب به چشمان خسته...
و یا همان پرستوی مهاجر به بهار..." کیم تهیونگ "
__________________________________
۲۳ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۳ بامداد...
بزرگترین آزمایشگاه دولتی زیست محیطی، کره ی جنوبی...ما بین سکوتی که ایجاد شده بود بلبشوی پنهانی به دل هر دو چنگ میزد...
به برگه ای که حالا از پرینتر بیرون اومده بود چشم دوخت و تک تک کلمات رو با نگاهش شکار کرد...
+ سوهیون... این... این فرق داره...
پسر با عجله برگه رو از دست نامجون کشید و نگاهی انداخت...
هر دو به سرعت به سمت مانیتور حرکت کردند و نتایج آزمایش های قبل رو خوندند...
_ استاد... این... همه ی آزمایش های قبلی در عمق های مختلف دالان هیچ ملکول یا دیانای جز آب و اکسیژن و املاح موجود در آب دریا پیدا نکرده بودند... این... این دیانای...
نامجون عینک رو به چشمش زد و نگاهس مابین مانیتور و برگه ی آزمایش در رفت و آمد بود...
+ و حالا یک ملکول و دیانای غیر از آب و اکسیژن و املاح معدنی و طبیعی آب در عمق ۲۴۰۰ متر درون دالان کف دریا پیدا شد سوهیون!...
دوباره نگاه هاشون در هم گره خورد...
گیج شده بودند و نمیدونستند که چه اتفاقی در حال رخ دادنه...
_ رئیس! تا عمق ۲۴۰۰ متر درون دالان هیچ چیز پیدا نشد و حالا این دیانای چیه؟... موجود زندست؟... باید... باید به دولت خبر بدیم...
سوهیون به سمت گوشی همراهش جهید که نامجون دستش رو کشید و مجبورش کرد بایسته...
+ هی.. هی!... وایستا... ما.. ما هنوز نمیدونیم این چیه... اینو نباید حالا به دولت بگیم... ما فقط وجود یک ملکول غیر اکسیژن و آب رو متوجه شدیم... اگه... اگه الان به دولت بگیم و خبرنگار ها متوجهش بشن فقط به شایعات دامن زدیم سوهیون!...
پسر کمی به نامجون نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت...
سوال های متعدد به ذهن هر دوی اونها هجوم برده بود و اجازه ی درست فکر کردن نمیداد که سکوت با صدای سوهیون شکسته شد...
_ دیروقته رئیس!...
نامجون از عوض شدن یکباره ی کلام پسر کمی جا خورد اما زود جواب داد:
+ باید روی این دیانای تحقیق کنم... این عجیبه... باید بفهمم متعلق به چی هست... باید بفهمم این ملکول جدید چیه...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...