این هم از عجایب عشق است....
مگر میشود کسی هم جان باشد و هم جان بگیرد؟...
خوب میدانی که از جان دادن منظورم چیست؟...
همه چیز برای ما معنایی دیگر داشت..." کیم تهیونگ "
___________________________________
۲۵ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۱۱:۴۵...
سوله، مناطق جنگلی کره ی جنوبی...با دقت تمام مهره هارو نگاه میکرد و برای کوچکترین حرکت برنامه میریخت...
تمام جهانش در اتفاقات پیش رو جمع شده و به شدت غرق فکر کردن بود...
دستی دراز کرد و با لمس کردن مهره ی سفید عقب کشید و همزمان صدای اعتراض حریف رو شنید...
* هی شاید تو چشمامو نبینی اما این دلیل نمیشه که من کور باشم... دیدم دست به مهره شدی باید ادامه بدی نامجون...
نفسش رو کلافه و با کمی حسرت بیرون داد و مهره ی اسب رو روی خونه ای دیگر از صفحه ی شطرنج جا داد...
پیرزن سریع یکی از فیل هارو برداشت و اسب در موقعیت نامجون رو شکار کرد...
* داری به کیش و مات نزدیک میشی مرد... فقط اسم و رسمت قلمبه سلمبست گویا!... یه کم مغزتو به کار بندااز...
نامجون با اخم شدیدی به صفحه ی شطرنج چشم دوخته بود و به حرف های پیرزن رو به روش توجهی نمیکرد؛ هرچند که اون حرف ها خوب میتونست عصبانیش کنه...
* گفتی دوست اون بچهی بی ادبی؟...
نامجون چشمی چرخوند و بالاخره به حرف اومد...
+ نه اون رفیق دوستمه... یعنی من یه دوست دارم که اون دوستشه... در هر حال حتی یه بارم ندیدمش...
در پایان حرفش دستی روی فیل گذاشت و به جلو برد...
صدای پوزخند پیرزن پیچید...
* کارت ناشیانه بود... اینم از فیلت!...
مهره ی فیل سفید رو از سمت نامجون برداشت و روی زمین پرت کرد و ادامه داد...
* پس تو سوله ی اون بچه چیکار میکنی؟...
+ گفتم که... چندروزی اومدیم به دیدنش...
بی هدف یکی از سرباز هارو جلو فرستاد و پیرزن با بیرحمی اون سرباز رو هم زد...
* وقتی نمیشناسیش چرا اومدی؟...
با آرامش مهره ای جلو گذاشت و منتظر جواب موند...
نامجون کم کم داشت احساس خطر میکرد که در فلزی سوله به صدا دراومد و پشتوانش صدای مثل همیشه پر انرژی سوهیون پخش شد...
_ سلاام پرفسور من اومد...
کیسه های سوجو و مرغ تند رو با خوشحالی جلوی صورتش گرفته بود که با دیدن تنها نبودن نامجون از کلام ایستاد و صورت بشاشش در لحظه به متعجب تغییر کرد...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...