خوشبختی از سر انگشتان کسی جان میگیرد، که به جان دوستش میداری...
کسی که لبهایش آفتاب میشود و روی پلکهای خوابرفتهات میتابد...
خوشبختی حضور کسیست که همیشه آن سوی میز نشسته، لبخند میزند و میگوید: "صبح زیباییست، مگر نه؟" کسی که چشمانداز عشق را از نگاه مشتاقت دریغ نمیکند...
کسی که صدایش موسیقی میشود و بخار چای را میرقصاند...
خوشبختی حضور کسی است که میتوانی زندگی را مثل چای، نگاه در نگاه، با او جرعه جرعه نوش کنی...
اما من؟...
جرعه ها چای به تو بدهکار خواهم شد...
اما تو؟...
پس از من هنوز هم برای نوشیدن خوشبختی تلاش کن..." کیم تهیونگ "
______________________________
۱۹ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۲:۳۰ ظهر...
سئول، کره ی جنوبی...از روی صندلی سفید بلند شد و خودش رو به دوربین نزدیکتر کرد...
حالا تنها قابی از صورتش رو برای پسر ها به نمایش میگذاشت...
با همون چشم های سبز و بی حس و صدای بم آرومش لب زد:
- بالاخره پیدات کردم...
چند ثانیه به مانیتوری که دو پسر رنگ پریده رو به نمایش میگذاشت خیره موند که با فریاد یکی از اونها به یاد آورد بی ملاحظه لحظات زیادی اون دو رو با سبزی چشم هاش نشونه گرفته...
+ یا مسییییییحح!...
چشم هاش رو در فضای زیرزمین تقریبا بزرگی که از صفحه ی نمایش میدید چرخوند...
تصویرش از تمام مانیتور های سوکجین پخش میشد و به لطف دوربین لپ تاپ پسر میتونست تصویر اونها رو در قابِ دیده، داشته باشه...
تاج پر نگین روی سرش و طرح عجیبی که روی یکی از چشم های کشیده و حالا مشکیش نقش بسته بود، صورتش رو برای دو پسر خاص جلوه میداد...
سوکجین و ریچارد خوب به یاد می آوردند تصویر مردی رو که حالا از مانیتور ها درحال تماشاشون هست، چندی پیش روی صفحه ی اصلی سایت دیده بودند...
تنها ترس بینشون در آمد و شد بود که مرد سرش رو کمی بالا گرفت و نگاهی به صورت های ترسیده ی اون دو پسر انداخت و لبخند پررنگی از قاب مانیتور به چهرهاشون پاشید...
از دوربین فاصله گرفت و با همون حالت قبلی روی لبش گفت:
+ منتظرم باشید...
به بیرون از کادر دوربین رفت تا دیگه تصویرش روی مانیتور های پسر هکر نباشه...
با اشاره ی دست به کارکنان فهموند تا تصویر رو قطع بکنند و رو به یکی از اونها کرد...
+ آقای لی!...
در دفتر کارتون منتظر هستم... باید توضیحاتی درمورد حمله ی امروز به سایتم بدید...سریع اتاق رو ترک و به سمت سالن امنیت سایبری کمپانی حرکت کرد...
...بین راه نگاه های سنگین مردم رو به خاطر ظاهر عجیب روی خودش احساس میکرد اما بی توجه به پچ پچ های کارکنان رو به روی آسانسور متوقف شد و دکمه رو فشار داد...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...