من دلم روشن است...
روزى تو از راه میرسی و كوچه بوى عطر تو را مىگيرد...
ديوارها گُل مىدهند پنجرهها عاشق مىشوند و خانهام خوشبخت!...
آن روز براى تمام خستگىهايم، يک صندلى روبهروى تو كافیست..." کیم تهیونگ "
____________________________________
۲۷ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۳ ظهر...
بزرگترین کمپانی نرم افزار کره ی جنوبی...در جنگ با افکار پیاپی به سر میبرد و برای تصورات منفیش خط و نشون میکشید...
برای بار هزارم به قصد کوبیدن در، دستش رو بالا آورده بود که دوباره خاطرات نزدیک چندی پیش مانعش شدند...
کلافه دستی به موهاش کشید و با یاد آوری مسئله ای چشم هاش رنگ تعجب به خودشون گرفت و نا خوداگاه هر آنچه در ذهن داشت رو بلند به زبون آورد...
_ اونروز رئیس خالکوبی هام رو دید...
با کمی فکر کردن پلکهاش بیشتر باز شدند و درمانده تر زمزمه کرد...
_ حتی پیرسینگ هامم وصل بود...
با یاد آوی صحنه ی آخر دستش رو محکم روی لبهاش فشرد و با چشم هایی که حالا مرزی با بیرون زدن نداشت نامفهوم زمزمه کرد...
_ و از اون بدتر بعد دیدن اون صحنه بدون اینکه باهام حرفی بزنه اونجارو ترک کرد...
تحلیل هاش از فاجعه بودن ماجرا خبر میداد و از طرفی باید دیر یا زود با رئیس رو به رو میشد...
کلافه دستی به موهاش کشید و چشم هاش رو محکم بست...
نفس عمیقی کشید و بعد از بالا آوردن دوباره ی دستش به در کوبید...
صدای کوبیدن بارها در مغزش پژواک شد تاکه الگوی ضربات با صدای هیونمین به پایان رسید...
' بفرمایید...
بعد از لعنتی که زیر لب نثار کرد، دستش رو به دستگیره ی نقره ای در سفید رسوند و با اکراه بازش کرد اما با صحنه ای که به محض باز شدن در شاهدش بود کمی تعجب کرد...
برای چند ثانیه نگاه مبهوتش رو مابین چشم هایی که عجیب نگاهش میکردند چرخوند و با دیدن کیم تهیونگ، معذب گفت:
_ اوه ببخشید!... مزاحم که نشدم؟...
هیونمین نگاه معنا داری به تهیونگ انداخت و با یک حرکت از سایت خارج شد...
' مشکلی نیست جونگکوک... کاری داشتی؟...
پسر روی چهره ی تهیونگی که حالا از نگاه کردن بهش طفره میرفت قفل کرده بود...
' جونگکوک؟...
هزار رنگ شد و با خجالت به هیونمین نگاه کرد...
پوشه ای که در دست داشت رو بالا برد و به زمین چشم دوخت...
_ درمورد پروژه ی دولت... باید باهاتون صحبت میکردم...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...