" لوح عشق "

388 61 40
                                    

کاش بدانی که دوست داشتنت خورشید نیست که لحظه‌ای بیاید و لحظه‌ای برود...
ماه نیست که یک شب باشد و یک شب نباشد...
ستاره نیست که شبی پُر شور باشد و شبی کم فروغ...
باران نیست که گاه شدت گیرد و گاه نم نم ببارد...
دوست داشتنت مثل روح می‌ماند...
حتی اگر این تن بمیرد، او زنده است...
اما اگر این تن مرد...
دلت كه گرفت پنجره‌‌اش را باز كن!...
بگذار هوايش عوض شود...
دستش را بگير و به يک فنجان چای دعوت كن با همان تلخیِ شیرینی كه دوست دارد...
رنگ‌های شاد به تنش بپوشان و موسيقی دلنواز برايش بگذار.‌..
دلت كه گرفت به جای من با او مهربانی كن...
او را به آرامش دريا بسپار...
با او حرف بزن و نگذار که غمگين باشد...
هوای دلت را داشته باش...
او تنها كسی‌ست كه تمام عمرت همراهت خواهد بود...

" کیم تهیونگ "

_______________________________

۲۰ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۵ عصر...
مناطق جنگلی کره ی جنوبی...

قطرات عرق بر پوست بلوریش رد مینداختند...

نگاه خشمگینش به کیسه بکس روبه روش بود و با هر ضربه مثل تبر بی رحمانه به تنه ی کیسه میکوبید...

به نفس نفس افتاده بود اما ترکیب طمع و خشم درونش اون رو هیجان زده تر از چیزی که باید نشون میداد...

پشت سر هم ضربه میزد و میشمرد...

ناگهان نظم ضربه ها به هم ریخت و بی درنگ به کیسه مشت کوبید...

چشم هاش هر لحظه قرمزتر میشدند...

رگ گردنش بیرون زده و نفس نفس میزد...

لحظه ای دست از کار کشید و خودش رو بر زمین انداخت...

چشم های درشت و مشکیش رو به سقف سوله دوخته و موهای به رنگ شبش که حالا از خیسی برق میزد، بر روی صورتش پخش شده بود...

قفسه ی سینش تند تند بالا و پایین میرفت و نفس نفس میزد...

شاید باور نزدیکیش به اون تکه کاغذ هنوز هم براش مقدر نشده بود که این چنین آشفته خاطر عمل میکرد...

رویاهای بچگی از پیش روی چشمانش میگذشت...

افکارش مثل رعد و برق در سرش غرش میکردند و نبض شقیقش زلزله ای بود میان بلبشوی سردرد...

طمع، حرص، خواستن و یکدندگیش سیاهچالی شده بود که سالها آرامش و احساسات پسر رو درون خودش میمکید...

پوست کمرش تن زبر زمین رو لمس میکرد و با تکون های شدید قفسه ی سینش بالا و پایین میشد...

فریادی کشید و قیافه ی مرد میانسال که حالا رئیسش به حساب میرسید رو از پیش روی چشمانش گذروند و فریاد کشید...

تمام شیشه های سوله از بلندی اصوات شدید حنجره ی پسر، لرزید...

یک دسته پرنده به دلیل فرط بلندی صدا از روی درخت های دور و بر پرید و دوباره تنها صدایی که به گوش میرسید صدای نفس های تندش میان فضای سوله بود...

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now