درون من کسیست به مهربانی تو، که هر غروب دلتنگی، دست تنهایی مرا میگیرد، شانه به شانهی من خستگیهایم را قدم میزند، با چشمان زلالش خیره میشود به دو چشم مشتاقم، دل به دل غصههایم میدهد، و با یک نگاه زیبا، لبخندی میبخشد بر لبانم، که برای زندگی کافیست...
حالا تو هرقدر که دوست داری نباش. من با رویای تو هم عاشقی میکنم ..." جئون جونگکوک "
____________________________________
۲۹ مارس سال ۲۰۳۲ میلادی...
ساعت ۱۰ شب...
باغ خرمالو، سئول، کره ی جنوبی...به رغم هربار گوشه ای از باغ خرمالو مشغول بازی و وقت گذرانی با بچه های قد و نیم قد بود؛ طبق معمول آیاتو با هیجان و شدت رو به جمع از ماجراجویی های دورش تعریف میکرد و مثل هر شب بوی عود هاروکا باغ رو گرفته و زمزمه های ریزش هنگام دعا به گوش میرسید...
مردم در سکوت به اوج هیجان و داستان آیاتو گوش سپرده بودند و روشنای سرخ آتش، صورت های به رنگ کنجکاویشون رو نقاشی میکرد...
کودکان به دور از دنیای بزرگتر ها با مرد بازی میکردند و طراوت صدای خنده هاشون باغ رو مالامال از شادی جلوه میداد...
مهتاب با سخاوت پهنه ی نورش رو به گستره ی آسمان هدیه داده بود و هوا حال مساعدی داشت...
ما بین هیاهوی کودکان زن میانسالی از روی کنده ی جوبی کنار آتش بلند شد و نوهاش که در حال بازی بود رو صدا کرد....
' دوجول عزیزم... بیا اینجا به قسمتاییش که تو دوست داری رسیده...
با ساکت شدن تمامی کودکان زن میانسال رو به مرد کرد و اینبار جمع اونهارو خطاب صحبت هاش قرار داده و گفت:
' خدای بزرگ تهیونگ بچه هارو بیار آیاتو بالاخره بعد روز ها انتظار داره برامون تعریفش میکنه... همتون به ما بپیوندید...
با دویدن یکی از بچه ها، مابقی اونها هم با سر و صدایی عجیب و بازیگوش به سمت دایره ی دور آتش دویدند و روی پای والدینشون جا خوش کردند...
تهیونگ از روی زمین بلند شد و شلوار سفیدش رو از حمله ی بی رحمانه ی لکه های خاک پاک کرد و با لبخندی که همیشه کودکان به لب هاش هدیه میکردند به سمت جمع رفت...
کنده ی چوب خالی رو انتخاب و با جا بازکردن مابقی به حلقه ی صمیمی مردم دور آتش پیوست...
زن میانسال که حالا دستان کودک رو که بر پاش نشسته بود برای گرم کردن در دست میفشرد با هیجان قبلی کلمات رو ادا کرد...
' ادامه بده آیاتو... حالا نوه ی عزیزم اینجاست...
خنده ی ریزی مهمان جمع شد و پشتوانش دوباره تمام افراد با کنجکاوی توجهشون رو به سمت مردی که مابین جمع ایستاده بود جلب کردند...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...