" فوق محرمانه "

143 38 28
                                    

آدم‌ها مى‌آیند... گاهى در زندگیت مى‌مانند، و گاهى در خاطرت...
آنهایى ‌كه در زندگیت مى‌مانند همسفر می‌شوند...
آنهایى كه در خاطرت مى‌مانند تجربه‌اى براى سفر...
گاهى تلخ، گاهى شیرین... گاهى با یادشان ‌لبخند می‌زنى، گاهى ‌یادشان‌ لبخند از لبانت برمی‌دارد اما تو لبخند بزن!...
حتی به تلخ‌ترین‌ خاطره‌هایت...
آدم‌ها مى‌آیند، این آمدن باید رخ دهد تا تو بدانى آمدن را همه بلدند، این ماندن است كه هنر می‌خواهد...
میخواستم برایت هنر کنم اما...

___________________________________

۲۷ مارس سال ۲۰۳۲...
۱۱ ظهر...
منزل کیم سوکجین، کره ی جنوبی...

تنها صدایی که شنیده میشد صدای عقربه های ساعت بود...

با چهره ی خنثی‌ای مشکوک به دو پسر رو به روش نگاه میکرد که ناگهان صداش رو بالا برد...

' خب داستان جالبی بود ریچارد...

نگاه سوالیش رو به سمت چهره ی جین برگردوند و لب زد...

' سوکجین به دکتر نشونش دادی؟...

در ابتدا کمی حرف پسر پیش روش رو مزه مزه کرد و با فهمیدن منظورش پوزخند تلخی زد...

_ این چیزی بود که تو باعث گرفتار شدنش شدی زوشین... اگر اون مزخرفات رو اونشب بهش تحویل نداده بودی هیچ وقت تو این مخمصه نمیفتادیم!...

دوباره به لپ تاپ روبه روش خیره شد و تند تند شروع به زدن دکمه هایی کرد...

ریچارد که اخم به ظاهر ترسناکی به پیشونیش انداخته بود غرید:

+ هی زوشین... قیافت بعد از شنیدن ماجرای من و بلایی که اون سایت شیطانی به سرم آورد نسبت به وقتی که برام از آلودگی سایتت تعریف میکردی احمقانه تر به نظر میرسه!...

زوشین چشمی چرخوند و از روی میز پیش روش سیبی برداشت و کمی به هوا پرتاب کرد و دوباره در دست گرفت...

' بی خیال پسر!... من فقط از آلودگی سایتم برات حرف زدم و یه سری توهماتی که بعد از اون داشتم... اما تو داری چه داستانی تحویلم میدی؟... چه درختی ریچ!...

سیب رو تند تند به تیشرت مشکیش مالید و ادامه داد:

' اگر جین تائید کنه قبول میکنم... جین تو همیشه مخالف داستان سرایی و خرافات الکی...

حرفش تمام نشده بود که پسر همونطور که چشمانش به صفحه ی لپ تاپ خیره بود و انگشت هاش بی امان تایپ میکردند تنها به یک کلمه جواب بسنده کرد...

_ آره...

ریچارد که روی راحتی وسط حال و کنار اوندو لم داده بود تک خندی زد و به چهره ی گیج شده ی زوشین نگاهی انداخت...

پسر با اخم و تفکر گاز بزرگی از سیبش زد و با دهان پر گفت:

' یعنی... ریچارد... بعد از...

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now