گاهی وقتها بیشتر از آنکه با کسی زندگی کنیم با خیالش زندگی کردهایم...
با خیالش قدم زدهایم...
خواب و بیداریهایمان را با خیالش گذراندهایم و با خیالش پیر شدهایم...
سختترین قسمت زندگی همین است که سهمت از یک نفر تنها خیال و جای خالیاش بوده باشد...
به راستی سهم تو از من پس از این چه خواهد بود؟!...
اما خلاصه میگویم!...
در هر کجای این دنیای ناآرام و بیگریز، آنگاه که هوای ابری دلت بارانش گرفت، چون نیک بنگری روح مرا در همان حوالی خواهی یافت که بیچتر ایستاده و عاشقانه نگاهت میکنم..." کیم تهیونگ "
_______________________________
۲۳ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۱۲ ظهر...
کلیسا...صدای فریاد مرد با صوت بلند ناقوس ها آمیخته شد و فضای کلیسارو پرکرد...
محکم روی میز کوبید و به چهره های ترسیدشون خیره شد...
تن پسر از همون روز آرام و قرار نداشت و مثل بید میلرزید...
ناقوس ها با بیرحمی به صدا دراومده و با لرزی که به بدنش افزون میکردند عرصه رو به تنگ آورده بودند...
مرد چرخی میون اتاق تاریک مرمری زد باز به رنگ خشم فریاد کشید...
+ الان چی گفتی هان ریچارد؟... داری میگی به خاطر کنجکاویت تو دام شیطان افتادی؟...
جین که حال بد دوستش رو دید پالتوی قهوه ای رنگش رو دراورد و روی شونه های پسر انداخت...
پشت صندلی چوبی مجلل و قدیمیی که ریچارد روش نشسته بود ایستاد و شروع به مالیدن شونه هاش کرد...
ناقوس ها آرام گرفتند و سکوت مهمان چند ثانیه ای اتاق تاریک شد...
از روزنه های سقف، ستون های نور تا به کف شطرنجی اتاق کلیسا راه گرفته و باعث روشنایی نسبی شده بودند...
ریچارد همچنان با لرز و نگاهی ملتمش به پدر روحانی چشم دوخته بود...
+ اشتباه کردم پدر... خواهش میکنم به خاطر مسیح من رو از این نفرین پاک کنید...
طاقت طاق کرد و گلوله ای از اشک به روی چهرش رد انداخت...
دلیل این حجم از عصبانیت پدر روحانی رو متوجه نمیشد...
واقعا با شیطان ملاقات کرده بود؟...
این لرز تاوان چشم دوختن به چشمان شیطان بود؟...
با همون سستی که از بعد اون ماجرا به تمام تن پسر رخنه کرده بود ادامه داد:
+ اینجام که از مسیح بخواید منو از این داستان نجات بده...
جین فشار دست هاش رو روی شانه های پسر بیشتر کرد...
میدید که پدر عرض و طول سالن رو طی میکنه و مشخص بود رشته ی افکارش سخت در هم پیچیده...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...