بعد از خوردن ناهار دوباره به راه افتادن...
جرد روی صندلی کنار راننده نشسته بود اول مسیر خنده ای روی صورتش بود اما به محض رسیدن به شهر جدید کاملا توی خودش رفت...
جرد درحالی که اخم کرده بود به صحبت های برادرش و لوک گوش میداد...جنسن هم درحالی که وانمود میکرد حواسش به لوک و اشتون نیست کاملا غرق شنیدن حرف های اونا بود...اشتون : آره اون دیوونه شده بود...البته نمیدونم شاید هم هنوز دیوونست...
جرد سری تکون داد و به محض اینکه جنسن به بالای شهر رسید ، روشو به طرف جنسن کرد
جرد : نگه دار تورو خدا...
جنسن با تعجب ماشین رو نگه داشت...جرد از ماشین پیاده در طرف اشتون رو باز و درحالی که تموم بدنش میلرزید
جرد : پیاده شو...زود باش...
جرد فریاد کشید...اشتون با ترس از ماشین پیاده شد...جنسن با شک به جردی که الان از خشم میلرزید نگاه کرد...اون خشمگین نبود صورتش نشونه از غم میداد...لوک هم با دلهورع به اونا نگاه میکرد و
اشتون : جرد...
جرد : من دیوونم...آره اشتون من دیوونم...اما تو جای من نبودی...اگه بودی حتما میمردی...من شانس مردن نداشتم من دیوونه شدم...جرد دندوناشو روی هم سابید و گوشه ی لباس اشتون رو گرفت و دنبال خودش کشید و
جرد : دنبالم بیا...
جرد ، اشتون رو به دنبال خود کشید...لوک با ترس از ماشین پیاده شد و با ترس و اسرار
لوک : جنسن تورو خدا...بیا بریم دنبالشون میترسم یه بلایی سر هم بیارن...
جنسنم ترسیده بود...جرد ... جرد چند شخصیت داشت...چند شخصیت که تنها جنسن کمی از آن را فهمیده بود... جنسن از ماشین پیاده و همراه با لوک به دنبال آنها رفت...
جرد با لگدی در خانه ای رو باز کرد و درحالی که یقیه ی لباس اشتون رو گرفته بود اون رو با خودش به داخل خانه برد...جنسن و لوک هم داخل خانه شدن ... از ظاهر خانه مشخص بود که چند سالی بی سکنه بوده است...
جرد به سمت راهپله ی خانه رفت و پله ها را به سمت پایین و بعد با لگدی در زیر زمین را شکست و واردش شد...لوک و جنسن از بالا ی پله ها به آنها نگاه میکردنجرد : آره من دیوونم...من دیوونم...من مازوخیسم داشتم...دارم...خواهم داشت...من روانیم...من توی ۲۰ سالگی یک ماه اینجا حبس بودم...نگاه کن اشتون...وسایل شکنجه رو میبینی...
اشتون به اطراف اتاق نگاه و اشک هایش جاری شد...جرد چه کشیده بود...جنسن هم با حالتی شکه به آنها نگاه میکرد
جرد : من به بدترین شکل ممکن مورد تجاوز قرار گرفتم...آره من دیوونم...من دیوونم...
جرد با صدایی پر از بغض و لرزون این رو گفت و به سمت راهپله رفت...با سر افکندگی نگاهی به جنسن کرد و از خانه خارج شد...
اشتون با اشک به دنبالش راه افتاد تا دم در رفت اما از غم زانو هایش سست و روی زمین افتاد...
DU LIEST GERADE
you went🥀رفتـــی
Fanfiction📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 توی راه تیمارستان فریاد میکشید: بهش بگید اگه برگرده خوب میشم... 💙🖤💙🖤💙🖤💙🖤💙🖤💙 سه دو یک حرکت صدای حرکت لاستیک ها روی جاده ، جاده های مارپیج و طولانی ، حرکت بین باند های مختلف لایی کشیدن بین ماشین ها و بالاخره خط پا...