❐↤ جرعه دوم

452 161 17
                                    

با صدای زنگ خوردن گوشیش که دقیقا مثل جیغ‌های یه نوزاد آزار دهنده بود کلافه صورتش رو به سطح نرم بالش کوبید و در همون وضعیت موبایلش رو از زیر بالش بیرون کشید. بدون توجه به شخصی که تماس گرفته بود موبایل رو کنار گوشش گذاشت.
-بفرمایید...
-باز که خوابی!
شخص پشت خط درجواب صدای دورگه و خواب آلودش که خیلی خفه از توی بالش شنیده شده بود با لحن سرحالی گفت.
خون‌آشام روی تخت فقط دوست داشت برای همیشه شنواییش رو از دست بده تا دیگه هیچوقت با این صدا از خواب بیدار نشه. واقعا تنها آرزوش بود.
-اگه کاری نداری قطع می‌کنم!
-نه نه نه صبر کن...
مرد پشت خط با خنده جواب داد. حینی که جونگین منتظر ادامه جمله‌های رو اعصاب مرد بود بدنش رو روی تخت چرخوند و به پشت دراز کشید.
-دلم برات تنگ شده برادر احمقم. شب میای سئول؟
جونگین چند ثانیه پوکر به سقف خیره شد.
-چون دلت واسم تنگ شده زنگ زدی از خواب بیدارم کنی؟
با ابروهای درهم و لحنی که سعی کرده بود از تندیش کم کنه گفت و بدون توجه به خنده‌های کوتاه مرد بلند شد. پاهای آویزونش رو از تخت پایین گذاشت و حینی که عضلات شکمش رو می‌خاروند از اتاق خارج شد.
-بحث تکراریمون رو بزار واسه بعد. شب میای؟
مرد یکهو با لحنی که نسبت به چند دقیقه قبل جدی شده بود و اثراتی از خنده درش دیده نمیشد پرسید و جونگین که حالا روی کاناپه نشسته بود پاش رو روی پای دیگش انداخت و سرش رو از پشتی کاناپه سفیدش بلند کرد.
-کل روز سئول بودم. فکر نکنم فعلا بتونم شهر رو تحمل کنم.
-هوم...ولی امشب ساعت یازده کلاب همیشگی می‌بینمت جونگینا!
-گفتم نمیام!
جونگین کلافه و با چشم‌های درشت فریاد زد ولی برادرش توجهی نکرد. صدای بم‌اش بدون توجه به اعتراض جونگین همچنان جدی بود.
-منم از شهر خستم. بعد چند هفته وقتشه ببینمت.
این جملات نشون می‌دادن حال روحی برادرش خوب نیست و داره دوره سختی رو می‌گذرونه. دوره دردناکی که همه خون آشام‌ها حداقل یک بار در  سال تجربه‌اش می‌کنن. دوره‌ای که روحشون سیاه میشه و تاریکی توی ذهنشون حاکم میشه. تمام دردها و حس‌های بد به قلبشون هجوم میارن و موجود جاودانه، چاره‌ای جز تحمل این زمان نداره. البته که سایر روزهاشون هم به همین شیوه می‌گذشت، مگر اینکه خون‌آشام دلیلی برای زندگی تا ابد پیدا می‌کرد. مثلا زندگی جونگین حتی تا هفتاد سالگی هم کافی بود. نه چیزی رو داشت که براش تا ابد زندگی کنه نه کسی رو.
سعی کرد با اینکه برادرش نمی‌تونه چهره‌اش رو ببینه اما لبخند بزنه.
-می‌بینمت.
برعکس سایر دفعه‌ها برادرش بدون گفتن هیچ حرف دیگه‌ای تماس رو قطع کرد و جونگین تازه فهمید که اوضاع چقدر وخیمه. برادرش دوره سختی رو می‌گذرونده و جونگین حتی ازش نپرسیده بود که حالش خوبه یا نه. خوشحال بود گوشیش رو سایلنت نکرده وگرنه می‌دونست که اگه از این حال برادرش خبردار نمی‌شد و مرد بزرگ‌تر رو با این احساسات تنها رها می‌کرد حتما توی دریایی از عذاب وجدان غرق می‌شد و بخاطر احساسات  تشدید شده خون آشامیش چندین برابر سایر مردم قرار بود درد بکشه.
نفس عمیقی کشید و موبایلش رو گوشه کاناپه انداخت. موهای قهوه‌ای بهم ریخته‌اش رو یکم با انگشت‌هاش مرتب کرد و به سراغ شقیقه‌هاش رفت.  تیر می‌کشیدن. طبق معمول.
گاهی باور می‌کرد خون آشام بودن قطعا یک نفرینه. زندگی کردن به عنوان موجودی معتاد به خون که میون گردآبی از احساس که میتونن هر لحظه درهم بشکننت دست و پا بزنی، خیلی سخت و دردناک بود.
گردآبی که نمیشد ازش فرار کرد. نمیشد از بین بردش. فقط باید اجازه می‌دادی توی خودش غرقت کنه و وقتی ریه‌هات از آب پرشده و داری درد  می.کشی، خوشحال میشی که بالاخره داری می‌میری و قراره این عذاب تموم شه، دوباره روی آب میارتت، بهت اکسیژن می‌بخشه و دوباره و دوباره غرقت می‌کنه.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now