❐↤ جرعه سی‌ام

209 73 20
                                    


مرد قد بلند و درشت هیکلی که بنظر دورگه میومد قدم بلندی به داخل اتاقک برداشت. بقیه خون آشام‌های داخل اتاق سریع هرچقدر که می‌تونستن عقب خزیدن تا مرگ حتی شده چند دقیقه دیرتر به سراغشون بیاد.

ماسک مشکی نیمی از صورتش رو پوشونده بود و موهاش انقدر کوتاه بود که حتی به پیشونیش نمی‌رسید. شونه‌هاش پهن بود و بالا تنه بزرگی داشت.

دست کریس روی بازوی جونگین نشست و خون آشام بزرگ‌تر خودش رو جلوی بدنش کشید. انگار که می‌خواد ازش محافظت کنه.
با اینکه از کریس دلخوشی نداشت ولی دوستش داشت. این مرد حکم پدرش رو داشت. خیلی وقت‌ها ازش مراقب می‌کرد و خیلی چیزها یادش داده بود. برادرش بعد از اینکه تبدیلش کرد پیش کریس آورده بودش و خون‌آشام جوان‌تر وابستگی خاصی بهش داشت. می‌تونست ببینه که این احساس دو طرفه‌ است.

نگاه مرد سمتشون کشیده شد و ابرویی بالا انداخت. معلوم بود که برای کریس نقشه‌های ویژه‌ای کشیده و این نگران کننده بود. تعداد بدخواه‌های کریس هر روز اضافه می شد و بالاخره حالا توی دردسر انداخته بودش.

ابروهای خون آشام بزرگ‌تر درهم کشیده شد و قبل از اینکه اجازه بده خون آشامی برای کشته شدن از اتاق بیرون کشیده بشه روی پاهاش ایستاد.

باید یک کاری می‌کرد. بقیه رو نمی‌شناخت ولی جونگین حقش نبود بمیره. نه به این شکل. قبول داشت که خودش هم گناه‌های بزرگی مرتکب شده و دنبال بهونه براشون نبود. فقط می‌خواست جونگین رو از اینجا ببره بیرون.

-بزار بقیه برن. می‌دونم که هدف اصلیت منم! شما دنبال من بودین.
زمزمه سردش با همیشه متفاوت بود. کریس شخصیت خشک و ترسناکی نداشت ول الان فرق می‌کرد.

-بتمرگ سرجات!
مرد با لهجه‌ای که کره‌ای نبودنش رو فریاد می‌زد غرید و به گردن یکی از خون آشام‌ها چنگ زد. از حرکاتش معلوم بود که می‌خواد سمت نوری که نصف اتاق رو گرفته بود ببرش و بی‌توجه به دست و پا زدن‌های اون پسر جوان موفق هم شد.

پسر کوچیکی بود. شاید فقط پونزده سالش بود. درست مثل جونگینی که برای اولین بار دیده بودش.

مرد پسر رو چند لحظه‌ت‌ای توی نور نگه داشت و به بی‌روح شدن صورتش اهمیتی نداد. در خقیقت، نیشخندی گوشه لبش نشسته بود. انگار که روی بدنش بنزین پاشیده باشن به سرعت آتش گرفت و بالاخره مرد رهاش کرد و بعد سوزلنش روی زمین افتاد.
دندون‌های نیشش بیرون زد و چشم‌هاش رو به سرخی رفت. آخرین تلاشش رو کرد. به سمت مرد خزید. میون آتیش دست و پا زد ولی سوخت و جسدش همونجا کف زمین رها شد.

نگاه شوکه جونگین و کریس به پسرجوان که ماهیچه‌های بدنش سوخته و سفید رنگ شده بود دوخته شده بودن. بحث شجاعت نبود. کمک به این پسر حماقت بود چون نه کریس توانایی مقابله با مرد رو داشت نه جونگین. الان فرقی با یک انسان معمولی نداشتن و قدرت بدنی مرد مقابلشون واضحا بیشتر بود.

دو دختری که گوشه دیوار نشسته بودن اشک می‌ریختن. ممکن بود این‌ها آخرین قطرات اشک در طول زندگی فوق طبیعیشون باشه.

⌞ Eternal Darkness ⌝Donde viven las historias. Descúbrelo ahora