❐↤ جرعه چهارم

392 142 15
                                    

-کدوم گوری بودی؟
جونگده درحالیکه با چشم‌های گرد شده و شاید یکم سرخ از عصبانیت به پسری خیره شده بود که وارد خونه میشد، گفت.
چهره سهون واضحا خسته به نظر میومد. پوست سفیدش رنگ پریده‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود و چشم‌هاش به زور نیمه باز مونده بودن.
جونگده چند قدم به سمت پسر رفت. لباس‌هاش خونی بود و گردنش پانسمان شده بود. محض رضای خدا سهون فقط رفته بود کلاب. جنگ که نرفته بود.
-چی‌شده؟ حالت خوبه؟
سهون در جوان لحن نگران و تقریبا لرزون همخونه‌اش آروم سر تکون داد و بدنش رو روی کاناپه انداخت. احتمالا اگه میپمرد هم کسی به جز جونگده برای مرگش ناراحت نمی‌شد. خوبه...حداقل جونگده رو داشت.
-حرف بزن دیگه!
سهون چشم‌هاش رو به سختی باز کرد و نگاه کوتاهی به جونگده که کنارش روی کاناپه نشسته بود کرد.
-فکر کنم باید درخواستم رو به عنوان منبع کنسل کنم.
جونگده چیزی نگفت و منتظر ادامه حرف پسر کوچیک‌تر شد. در این زمان هیچ جوره نمی‌تونست نگاهش رو از پانسمان سفید رنگ دور تا دور گردن سهون بگیره. با این جمله سهون، حدس اینکه چه اتفاقی براش افتاده سخت نبود.
-تو کلاب یه خون آشام بهم حمله کرد. خیلی درد داشت. فکر کردم...قراره بمیرم.
جونگده دستش رو روی شونه‌های پهن پسری که لب‌های خشکش رو آویزون کرده بود گذاشت.
-هیچی نیست. تموم شد دیگه.
سهون با بالا گرفتن سرش سعی کرد اشک‌هاش رو کنترل کنه و با صدایی که به خاطر بغض دورگه شده بود نالید:
-هیچ‌کاری نمیپتونم بکنم. کی می‌خواد به یه پسر بیست و چند ساله کار بده؟ به جز منبع شدن هیچ انتخاب دیگه‌ای ندارم و حتی عرضه انجام همین کار رو هم ندارم. من خیلی بی‌مصرفم جونگده.
-هی اینطور نیست. خب؟ تو پسر فوق العاده‌ای هستی فقط هنوز نتونستی جایی رو که متعلق به خودته پیدا کنی. هنوز خیلی جوونی و برای نا‌امید شدن خیلی زوده.
لحن جونگده گرم بود و نوازش دست هاش هم مثل یه پدر گرم و صمیمی بود. درسته خیلی ازش بزرگ‌تر نبود اما حامی خوبی بود.
سهون سکوت کرد و چند ثانیه بعد جونگده از روی کاناپه بلند شد.
-پاشو یچی بخور، رنگ به صورتت نمونده. بعدم برو دوش بگیر تا من پانسمانت رو برات عوض کنم.
واقعا الان وقت دوش گرفتن بود؟ سهون حوصله نداشت از جاش بلند شه. تا اینجا هم کلی ضرر کرده بود که با تاکسی اومده بود. دم دم‌های صبح اتوبوس پیدا نمیشد و سهون هم برای پیاده اومدن زیادی خسته بود. البته حق با جونگده بود. دیگه نمی‌تونست با این لباس های خونی بخوابه.
بدون توجه به جونگده‌ای که معلوم نبود سر صبح توی آشپزخونه داره با کی حرف میزنه لباس بدون دکمه‌اش رو طوری که برخوردی با پانسمان نداشته باشه از سرش بیرون کشید و به سمت حمومی که داخل اتاق بود رفت. پانسمان رو خیلی آروم از دور گردنش باز کرد و بعد از یک اخ کوچیک گاز استریل رو توی سطل زباله گوشه اتاق انداخت.
آب گرم روی گردنش می‌ریخت و برعکس تفکراتش هیچ سوزشی احساس نمی‌کرد و قرار نبود بفهمه بخاطر اثر بزاق چانیوله.
شقیقه‌هاش درد می‌کردن اما آب گرمی که روی سرش می‌ریخت آرومش می‌کرد. واقعا نمی‌دونست باید چیکار کنه. هیچ کاری بلد نبود انجام بده و از کار کردن توی بار مثل بقیه همسن و سال‌هاش بیزار بود. تنها راه چاره‌اش منبع تغذیه شدن بود که دیشب فهمیده بود خیلی درد داره.
چشم‌هاش رو از عجز بست و اجازه داد آب روی صورتش هم بریزه. خون خشک شده روی شونه‌اش رو تمیز کرد و نفس عمیقی کشید.
با یادآوری دو برادر خون آشام آهی کشید و پیشونیش رو به دیوار سرد حموم تکیه داد. خودش کم بدبختی داشت که فکر جبران لطف اون دو نفر هم داشت مغزش رو می‌خورد. نمی‌خواست بهشون بدهکار بمونه اما هیچ کاری ازش برنمیومد. حتی نمی‌تونست به یه قرار شام دعوتشون کنه چون ترجیح می‌داد باقی مونده پول‌هاش رو پس انداز کنه.
سهون فقط دنبال یه چیزی بود. آرامش. و این آرامش تخمی هم با پول به دست میومد.
یک سالی میشد که از خانواده‌اش جدا شده بود. البته نمیشد اسمش رو گذاشت خانواده. سهون به اشتباه متولد شده بود. پدرش یکی از خدمه عمارت اشرافی بود و مادرش بانوی جوان اون عمارت. هیچ کسی متوجه زنده بودن سهون نشده بود چون مادرش اون رو یک لکه ننگ می‌دونست. توی شهر براش خونه خریده بود و هرماه مقداری پول به حسابش واریز می‌کرد. انگار که سهون محتاج اون پوله. چیزی که سهون می‌خواست عشق و احترام مادرش بود و وقتی که مطمئن شد نمی‌تونه به دستش بیاره از اون جهنم خارج شد. حاضر بود گوشه خیابون بمیره اما زیر سایه اون زن که فقط مقامش براش مهم بود نمونه. پدرش هم حرومزاده‌تر از مادرش. 
برای بسته موندن دهنش پول هنگفتی از صاحب عمارت گرفت و ناپدید شد. متنفر بود که زندگی بدردنخورش فقط بخاطر خوشگذرونی دو تا احمق به وجود اومده. 
ارزشش همنقدر بود و این مسخره‌ترین اتفاق تاریخ بود. به دنیا آوردن یه بچه وقتی نمی‌خوای بزرگش کنی چه سودی داره؟ مادرش خیلی راحت می‌تونست قبل از تولد سهون از شرش راحت شه. نه اینکه همراه یه پرستار توی خونه‌ای دور افتاده بزرگش کنه. کاش یه روز شجاعت رو به رو شدن با مادرش رو پیدا میکرد و ازش می‌پرسید که چرا باعث شدن لذت یک شبه‌اشون زندگی اون رو برای چندین سال خراب کنه. هرچند...از نگاه کردن به صورت نفرت انگیزش هم بیزار بود. هرزه پیر.
هرچقدر که زیر دوش دنبال یه راه حل گشت چیزی پیدا نکرد. فقط می‌تونست خودش رو به یه خون آشام بفروشه و امیدوار باشه دردش به مرور زمان کمتر بشه.
دستی به موهای خیسش کشید و بعد از بستن حوله سفید رنگ دور کمرش وارد اتاق شد. مقابل آینه ایستاد. بدنش مثل همیشه لاغر بود و گاهی جونگده بهش می‌گفت شکمش شبیه کاغذه ولی به نظر خودش اندام خوبی داشت و راضی بود. انگشت اشارش رو روی سوراخ ایجاد شده روی گردنش کشید. ردش قرار بود محو بشه نه؟ تا همیشه نمیموند؟

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now