چه بوی خوبی...
این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید وقتی که باسنش روی صندلی ماشین جونگین جا گرفت و عطری بینیش رو پر کرد. احتمالا جونگین خیلی به تمیزی ماشینش حساسه یا حداقل به خاطر وجود سهون خودش رو برای تمیز کردنش به زحمت انداخته. چون روی صندلیهای مشکی ماشین کوچیکترین لکی دیده نمیشد و داشبورد برق میزد. حدس میزد بویی که کل ماشین رو در برگرفته مال اسپری خوشبو کننده هوایی باشه که در فاصله بین دو صندلی بود.
چمدون کوچولوی قدیمیش رو روی صندلی عقب گذاشته بود و خودش معذبانه روی صندلی کنار راننده جمع شده بود و کوله مشکیش رو که با وسایل ضروری پر کرده بود توی بغلش گرفته بود. راستش هیچوقت فکر نمیکرد بعد از پیدا شدن یه خون آشام لازم باشه به خونه اون نقل مکان کنه و الان اصلا برای زندگی با یک شخص دیگه آماده نبود اما چارهای هم نداشت. سهون به جز جونگده دوست دیگهای نداشت و روابط اجتماعیش هم خیلی خوب نبود. حتی الان نمیدونست چی بگه که فضای خشک و ساکت بین خودش و جونگین یکم تر و تازه بشه. تنها صدایی که توی گوشهاشون میپیچید صدای خیلی کم آهنگ انگلیسی زبانی بود که توسط جونگین پخش شده بود.
دست برنزه جونگین روی فرمون نشسته بود و هر چند لحظه یکبار برای چک کردن پشت سرش نگاهش رو به آینهای که سمت سهون بود میدوخت و باعث میشد پسر کوچیکتر نفس عمیقی بکشه.
قرار بود با جونگین زندگی کنه. چند بار در روز اجازه بده دندونهای نیشش رو توی پوستش فرو کنه و تا مرز بیحال شدن برسونتش و علاوه بر اون... طبق قرارداد اجازه داشتن رابطه جنسی برقرار کنن. البته این بیشتر شبیه توضیح بود که برای کاهش درد، تغذیه خون آشام در این زمان بهتره و باعث شده بود سهون ناخوداگاه بزاق گلوش رو قورت بده. واقعا دوست نداشت به این موضوع فکر کنه.
در همین حال جونگین که اخمی بین ابروهاش نشونده بود و با دقت کامل رانندگی میکرد بالاخره به حرف اومد:
-تو سئول با کسی زندگی میکردی؟
-آره. دوستم... همخونهام هم حساب میشه. اسمش جونگده است.
جونگین بعد شنیدن جواب سهون آروم سر تکون داد. سهون پسر کم حرفی به نظر میومد و جونگین اصلا دوست نداشت تو خونه هم مثل الان انقدر معذب باشن. باید چند وقت باهم زندگی میکردن و این جو معذب اصلا چیزی نبود که دلش بخواد.
درسته از معاشرت و صحبت با مردم خوشش نمیومد اما سهون فرق داشت. قرار بود رابطه نزدیکی داشته باشن پس یکیشون باید تلاش میکرد این فاصله بینشون رو کم کنه و واضحا اون شخص جونگین بود.
سوال چرا با پدر و مادرت زندگی نمیکنی تا نوک زبونش اومد اما به زبون نیاوردش چون خودش دوست نداشت کسی راجع به مادر و پدرش ازش سوال کنه و متقابلا سهون هم ممکنه همچین حسی داشته باشه. پس نپرسید و اجازه داد زمان مناسبی برسه که خود سهون تصمیم بگیره چیز شخصی مثل این رو براش توضیح بده.
-دانشگاه نمیری؟
-نه. نه شرایطش رو دارم و نه علاقش رو. دوست ندارم وقتم رو جایی تلف کنم که برام سودی نداره.
سهون بعد از یه نگاه کوتاه به راننده برنزه گفت و بدنش رو یکم از کولهاش فاصله داد. باید یکم راحتتر مینشست. نمیتونست تا همیشه انقدر معذب باشه و فکر کنه مزاحمه... بهرحال جونگین خودش خواسته بود تو خونش زندگی کنه.
-باید زود به زود به شهر بیای؟ چون من کارهام رو توی خونه انجام میدم و اگه کار ضروری داشته باشم میام سئول...
-نه. من کسی رو توی سئول ندارم که بخوام ببینمش... کاری هم برای انجام دادن ندارم.
-بهرحال اگه خواستی، ماشین من هست. نگران رفت و آمدت نباش.
خب الان واقعا باید معذب میشد. یه ممنون زیر لب زمزمه کرد و بدنش رو روی صندلی پایین کشید. کمربند بسته شده روی سینه و شکمش اذیتش میکرد. خود جونگین کمربند نبسته بود. خون آشام پیر.
-میتونم بپرسم چند سالته؟
-نزدیک پنجاه و دو سال... چطور؟
جونگین بدون برگردوندن صورتش سمت سهون زمزمه کرد و بالاخره ماشینش وارد جادهای شد که دو پسر رو به خارج شهر میبرد.
لبهای سهون شکل او در اومدن و چشمهاش یکم گشاد شدن. اصلا به جونگین نمیخورد سن بابابزرگش رو داشته باشه و طبیعی بود. خون آشامها پیر نمیشن. شاید چهرهاشون هر ده سال به اندازه یک سال بزرگتر شه.
-همینجوری پرسیدم...
-تو چی؟
جونگین بعد از یه لبخند ساده به خاطر لحن شوکه سهون پرسید.
-من؟
-آره. چند سالته؟
-بیست و سه...
جونگین ثانیهای رو به خندیدن توی دلش اختصاص داد و بعد خیلی جدی به یاد آورد که پسری توی این سن نباید همچین کاری بکنه. هنوز زیادی جوونه. اما جملهای رو که نزدیک بود روی لبهاش جاری بشه قورت داد. اینکه الان بگه نباید توی این سن منبع بشی زیادی به سهون حس بدی میده پس بهتره هیچوقت گفته نشه. سهون برای گرفتن تصمیمات زندگیش به اندازه کافی بالغ به نظر میومد. نیازی به حرف خون آشام جوان نبود.
-خونهات خیلی از شهر دوره؟
سهون دکمه بالایی لباسش رو باز کرد تا دسترسی راحت تری داشته باشه و دستش رو روی زخم گردنش کشید. جونگده گفته بود به هیچ وجه سعی نکنه زخم رو بخارونه ولی محض رضای خدا جای اون دو سوراخ که الان ارغوانی شده بودن حسابی میخارید.
-آره. تقریبا وسط جنگله.
-چرا اونجا خونه گرفتید؟
این سوالش فضولی که محسوب نمیشد نه؟ واقع دوست نداشت فضول به نظر بیاد یا تو زندگی شخصی بقیه دخالت کنه ولی الان قرار بود بره خونه جونگین... واقعا چیزی میموند که بخوان از همدیگه پنهان کنن؟
-من به سر و صدا حساسم. تو شهر تمرکز ندارم. میدونی که... به خاطر شنواییم.
سهون تند تند سر تکون داد و مرد بزرگتر رو تایید کرد. لبهای خشکش رو با زبون خیس کرد. واقعا جونگین رو درک میکرد. سر و صدا خیلی حال بهم زن بود. سهونی که چند سال بود توی یه خونه درب و داغون زندگی میکرد با گوشت استخون حال جونگین رو میفهمید.
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. چند ثانیه میگذشت و هر دو پسر سکوت کرده بودن. هیچ کدوم فعلا قصدی برای سوال پرسیدن نداشتن و همین سکوت به اضافه فضای گرم و دلنشین ماشین خون آشام جوان باعث شد پلکهای سهونی که از صبح زود مشغول بوده و کلی دنبال کار گشته، چیزی پیدا نکرده و خسته شده با دیدن غروب انتهای جاده سنگین بشن و روی هم بیفتن، نفسهاش منظم بشن و دیگه چیزی از ادامه راه نفهمه. ماشین همیشه برای سهون حکم گهواره رو داشت. آرامش توی ماشین براش دلچسب بود.
این دومین باری بود که جونگین پسر کوچیکتر رو موقع خواب تماشا میکرد. مژههاش سایههای بلندی روی گونههای سفیدش انداخته بودن و بین لبهای باریکش به اندازه دو ورقه چیپس باز بود. چتریهای پرکلاغی لختش پیشونیش رو کاور کرده بودن و واقعا زیبا به نظر میرسید. از شبی که سهون رو از کلاب خارج کرده بود فهمیده بود سهون پسری واقعا زیباست و حالا که تبدیل به منبعش شده بود این خوش شانسی لبخند روی لبهای خون آشام جوان میاورد.
دستهای سفید سهون که روی کولش درهم حلقه شده بودن توجه جونگین رو جلب کرد. انگشتهاش باریک و کشیده بود. انگار خدا شخصا تراشیده بود و با بوسهاش زیباییش رو تضمینی کرده بود.
طبق قرار داد جونگین و سهون هر دو گی بودن. پس اینکه وقتی باهم زندگی میکنن بدنهاشون به سمت هم کشیده بشه طبیعی بود و جونگین مشکلی با این مسئله نداشت. همه چی به سهون بستگی داشت. اون باید تعیین میکرد که چیزی بیشتر از این رابطه میخواد یا صرفا میخواد یک منبع باشه.
طبق قرارداد باید برای هر چند دقیقه نوشیدن خون سهون مبلغی رو بهش میداد. اما جونگین نمیخواست این کار رو بکنه.
با اینکار اگه خودش جای سهون بود قطعا حس بدی میگرفت. انگار که خون بدنت رو بیارزش بدونی و بفروشی. برای همین تصمیم گرفته بود اول هرماه مبلغ زیادی رو به حساب سهون واریز کنه تا خودش هم خودش رو برای بیشعور بودنش سرزنش نکنه. اینطوری بهتر به نظر میرسید. حداقل... به نظر جونگین این راه بهتری بود.
نفس عمیقی کشید و شیشه ماشین رو پایین داد و اجازه داد نسیم سرد پاییزی به گونه اش بخوره البته خیلی طول نکشید که با یادآوری بدن سرمایی سهون سریع شیشه رو بالا داد و صورتش رو سمت سهون برگردوند که ببینه هنوز خوابه یا نه.
پسر کوچیکتر هنوز هم آروم خوابیده بود و این نشون میداد جونگین به موقع شیشه رو بالا داده. لبخندی زد و نگاهش رو به جاده داد. چانیول اگه میشنید سهون منبعاش شده تعجب میکرد نه؟
YOU ARE READING
⌞ Eternal Darkness ⌝
FantasyFiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther ↬ Narcis ••━━━━━━━━━━━━━━•• ✶【 خلاصه داستان 】✶ ❧ Kaihun: کیم جونگین یه خونآشام مقرراتیه که درخواستی برای منبع تغذیه میده...چی میشه اگه پس...