❐↤ جرعه بیست و هفتم

237 90 16
                                    


در رو پشت سرش بهم کوبید. پرده‌ها کشیده شده بودن و خونه مرد قد بلند از همیشه تاریک‌تر بود. برخلاف آخرین باری که به اینجا اومده بود همه چی مرتب و سرجای خودش بود. 
روی میز شیشه ایه جلوی کاناپه پر از ظرف غذا نبود و دسته کاناپه با لباس زیرهای نقاش پوشیده نشده بود.
چانیول قرار بود بهش چیزی بگه و هیچ ایده‌ای نداشت که واقعا چیه. اما خوب می‌دونست که گفتن حرف خودش قراره سخت باشه. برای چان نمی‌دونست ولی گفتن این حرف برای خودش شبیه فرو رفتن چند تا خار بلند و تیز توی قلبش بود. فرو می‌رفتن و قرار بود برای همیشه اونجا موندگار شن.

-چان...؟ 
به آرومی نقاش جوان رو مخاطب قرار داد و چند قدم به سمت آشپزخونه برداشت.
-اینجام...
صدای آروم چانیول از جایی پشت کانتر شنیده شد و چند ثانیه بعد سرش بالا اومد و یه لبخند پهن بهش زد. موهای آلبالویی رنگش بهم ریخته به نظر میومدن و یه پلیور سفید به تن  داشت که یقه اش تا نزدیکی سیبک گلوش بود ولی نمی‌پوشوندش.

دو جام پایه بلند رو روی کانتر گذاشت و از داخل یکی از کابینت‌های زیر کانتر بطری شرابی رو برداشت.
با بالا انداختن یکی از ابروهاش همزمان به بطری شراب توی دستش اشاره کرد و بکهیون همزمان با گسترده کردن منحنی لب‌هاش سرتکون داد و روی یکی از صندلی های چرم مقابل کانتر جا گرفت.
-این شراب همسن توعه!

چانیول حینی که بطری شیشه‌ای رو توی دست بزرگش نگه داشته بود درپوش چوب پنبه‌ای رو به سادگی بیرون آورد و درحالیکه دو جام رو از مایع سرخ پر می‌کرد ادامه داد:
-وقتی از فرانسه برگشتم به عنوان یه هدیه با  خودم آوردمش. اون زمان شراب معروفی بود و خیلی دلم می‌خواست مزش کنم. اما نگهش داشتم برای یه فرصت مناسب... و حالا بعد از سی سال... فرصت مناسب به دست اومده و اما قراره طعم شیرینش رو برام تلخ کنه.

چانیول به تلخی زمزمه کرد و بطری رو روی کانتر گذاشت. انگشت‌های باریک و سفید بکهیون دور پایه جام چرخیدن و نگاه متعجبش روی صورت نقاش نشست.

-فکر نمیکردم انقدر پیر باشی.
با تکخند گفت اما برخلاف تصورش چانیول نخندید. فقط جام رو تا نزدیکی لب‌های درشتش بالا آورد و قبل از اینکه اولین جرعه رو روی زبونش مزه مزه کنه با لبخند زمزمه کرد:
-پیرتر از اونیم که بتونی تصور کنی
.
مایع گرم از رو ی لب‌های باریک بکهیون سر خورد و توی دهنش خزید. واقعا یه شراب کهنه و قدیمی بود.
-می‌خواستی چیزی بهم بگی...

بیخیال حدس زدن سن چانیول شد. قرار بود از هم جدا و دور بشن. چه اهمیتی داشت چند سالشه؟ لحنش حتی از روز اولی که همدیگه رو دیده بودن سردتر بود و این باعث شد چان تو دلش تکخند بزنه. این گرگینه مقابلش نبود. بکهیون ناخوداگاه نمی‌تونست با زدن حرف‌های قشنگ به مرد امیدی رو بده که قرار نبود واقعی باشه. عجیب بود. افکارش درهم برهم بودن ولی باید سر و سامونشون می‌داد.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now