❐↤ جرعه دوازدهم

310 133 49
                                    


- اونجا چیکار می‌کردی؟
پسر کوتاه‌تر حینی که یکی از سنگ‌های جلوی پاش رو جلوتر پرت می‌کرد مردد پرسید. می‌دونست نقاشی که کنارش قدم برمی‌داره متوجه می‌شه منظور سوالش چیه.
بکهیون توی جنگل چانیول رو دیده بود. درحالیکه به نظر میومد با اون پسری که سونگ بهش حمله کرد دوسته. این موضوع برای اتفاقی بودن زیادی عجیب بود.
-سهون دوستمه.
-سهون؟
متعجب پرسید و قدم‌هاش رو کندتر کرد. مدتی میشد که همراه چانیول مشغول قدم زدن کنار جنگل شده بود. بادی که بین موهاش می‌وزید باعث میشد حس سبکی کنه.
-همون پسری که دیدی. یکی از افرادت بهش حمله کرده بود.
چانیول بعد از کنار زدن چتری‌هاش که این بار بی‌حوصله روی صورتش ریخته بودشون گفت. خورشید کم کم غروب می‌کرد و بادی که می‌وزید خنک‌تر میشد.
بکهیون اول آهان بی‌صدایی گفت و بعد فقط درحد چند ثانیه صورتش رو سمت چانیول برگردوند.
-فقط دوستت بود؟
این سوال از دهنش بیرون پرید. اصلا نمی‌خواست این سوال رو بپرسه ولی از اون شب این فکر داشت مغزش رو می‌خورد. بدون اینکه اطلاعی از زندگی چان داشته باشه تصمیم گرفته بود بهش نزدیک شه. چرا یک درصد هم احتمال نداده بود که چانیول دوست دختر، دوست پسر یا حداقل یه دوست داره و نیازی به یه گرگینه توی زندگی نرمال انسانیش نداره؟ علاوه بر اون یه حس عجیبی داشت. می‌دونست که توجهی که اون مرد با پوست برنزه به پسری که به ظاهر اسمش سهون بود داره خیلی بیشتر از توجه چانیوله پس اگه خبری باشه بین اون دوتاس نه سهون و چانیول. ولی احمقانه ذهنش این حدس رو رد می‌کرد. چرا ذهنش می‌خواست بهش بفهمونه بین سهون و چان چیزیه در صورتی که هیچ مدرکی براش نبود؟ این کار همون طلسم لعنتی بود؟ چون بک هنوز احساس دوستی چندانی هم نسبت به چان  نداشت این حس عجیب که بعد از دیدن چانیول با یکی غیر خودش توی قلبش ایجاد شده بود از کجا سرچشمه میگرفت؟ این... حس... حسودی؟
چانیول ایستاد و باعث شد بکهیونی هم که دیگه متوجه صدای قدمهای مرد نقاش نشده بایسته و سمتش برگرده.
-سهون در اصل دوست برادرمه و بله. فقط دوست.
لحن چان شاید... یجورایی با خنده آغشته شده بود و باعث شد بکهیون ابرویی بالا بندازه.
-برادرت؟
خب همه چی داشت عجیب‌تر میشد.
-برات تعریف کردم. جونگین. عاشق قهوه‌اس... خارج شهر زندگی می‌کنه و ازم کوچیک‌تره.
چانیول با به زبون آوردن هر توضیحی که از قرار کافه‌اشون به یاد میاورد سرش رو به طرفین تکون می‌داد و آخر جمله‌اش اخم‌های بکهیون که حاصل تفکرش بود باز شدن و دوباره آهان بی‌صدایی گفت و چان ادامه داد:
-اون شب خونه برادرم بودم که متوجه شدیم دوستش... همون سهون گمشده. و خوشبختانه تو کمکش کردی!
چانیول انتهای حرفش لبخند زد و باعث شد بکهیون معذب دستش رو پشت گردنش بکشه.
-امیدوارم سوءتفاهم رفع شده باشه.
-سوءتفاهمی نبود. رابطه‌های تو که به من ربطی نداره!
بکهیون بلافاصله بعد از حرف چانیول با صدایی که از حالت نرمال بلندتر بود گفت و برگشت تا به قدم زدنش اداه بده. اوکی سهون هیچ ربطی به چان نداشت ولی... 
چان دوست‌های دیگه‌ای هم داشت. نداشت؟ یعنی چانیول عادت داره از همه نقاشی بکشه و زیر چشمی نگاهشون کنه؟ شاید برداشت‌هاش از اول اشتباه بوده؟
چانیول که همچنان لبخند پهنش روی صورتش جا گرفته بود بخاطر دور شدن بکهیون چند قدم بلند برداشت و دوباره پشت سرش رسید. بخاطر چتری‌های قرمز موج دارش صورتش کوچیک‌تر به نظر میومد و شبیه بچه‌ی قد بلندی بود که پشت سر مامانش می‌دوعه. موهاش مدت‌ها بود که قرمز شده بودن. با اینکه جونگین همیشه بهش میگه سرش شبیه پشمک آلبالوییه اما خودش و کریس باور داشتن خیلی بهش میاد. مخصوصا وقتی که چشم‌هاش هم قرمز شدن و از دندون‌های نیشش خون چکه می‌کنه. البته ترجیح می‌داد بکهیون فعلا این تصویر جذاب ازش رو نبینه. چون نمی‌خواست فراریش بده. اون هم دقیقا وقتی که حس کرده بود بکهیون احساس دیگه‌ای بهش داره چون الان واضحا حسودی کرده بود؟
-بهم گفتن باید از آلفای پک بودن کنار بکشم.
بک یکهو ابروهاش رو درهم کشید و خطاب به مرد پشت سرش که با شنیدن این حرف چشم‌هاش از قبل از هم درشت‌تر شدن گفت.
-چی؟ چرا؟ کی همچین حرفی زده؟
بکهیون واضحا یکی از لایق ترین رئیس‌هایی بود که تا به حال دیده بود. درسته خیلی شناختی ازش نداشت ولی کار بلد بودنش واضح بود.
-یکی از آلفاهای پیر. گفتن نمی‌خوان سرنوشتشون دست یه بچه باشه!
-خب از پک برن. و... بچه؟ وایستا ببینم تو اصلا شبیه بچه ها نیستی. چند سالته؟
چانیول چد قدم از بک جلو زد و با گرفتن بازوی پسر مو فندقی مجبورش کرد مقابلش بایسته. لحن صداش متعجب بود و باعث شد بک تکخندی بزنه.
-سی و سه.
-اونا چند سالشونه؟
-بالای شصد. از قدیمی‌های پک هستن.
بکهیون بعد از اینکه یکم فکر کرد جواب داد و دستی روی گردنش کشید.
چانیول سر تکون داد و حینی که لب‌هاش رو روی هم می‌فشرد لبخند زد.
-فهمیدم چرا این حرف رو زدن.
مفتخر اعلام کرد و وقتی ابروی بالا پریده بک رو دید ادامه داد:
-چون عقلشون داره از کار میفته! خیلی پیر شدن!
ثانیه‌ای بعد صدای خنده‌های بکهیون توی گوش‌هاش پیچید و چشم‌هاش دوباره شاهد لبخند مستطیلی بکهیون شدن. حق با خودش بود. همیشه زیبایی‌هایی برای کشف کردن وجود داشت چون محض رضای خدا... همین الان متوجه تاج بالای لب بکهیون شده بود. متوجه نشد که چه مدته به خنده بکهیون خیره شده و پلک نمیزنه اما خوشبختانه بک هم متوجه نگاه خیره‌اش نشده بود چون خنده‌اش رو که کمتر از چند ثانیه طول کشیده بود خورد و نفس عمیقی کشید.
-من که قصد ندارم کنار بکشم. باید ببینم اونا چطور می‌خوان من رو پایین بکشن.
-اونا یه مشت احمق پیرن!
چانیول بعد از چین دادن به لب بالاییش گفت و تو دلش خدا رو شکر کرد که بک سن اون رو نمیدونه. اگه گرگینه‌هایی با شصد سال سن عقلشون از کار افتاده بود پس چانیولی که یک قرن و نیم زندگی کرده بود هیچ عقلی نداشت؟ نکنه حرف جونگین راجع به بی‌عقل بودنش درست باشه؟
با یادآوری عذر خواهی صادقانه برادرش که گفته بود بابت اون حرف‌هاش متاسفه و می‌دونه که چان از اون عاقل‌تر و بزرگ‌تره و اون حرف‌هاش از ته دل نبودن لبخند زد.
بکهیون انگشت‌هاش رو بین موهای فندقیش کشید.
-تا حالا ارتباطی با یه جادوگر داشتی؟
چانیول از این سوال یکهویی جا خورد ولی سعی کرد چهره‌اش بیانگر چیزی نباشه.
-نه. چطور؟
-باید برای حفاظت از پک یه نمیدونم حصاری چیزی درست کنم و دنبال یه جادوگر می‌گردم که بخواد باهامون همکاری کنه. احتمالا فقط یکی از هم نوع‌های جادوگرا میتونه از پسشون بربیاد.
حرف بکهیون منطقی به نظر میومد. پشت گوشش رو خاروند و بعد از تکون دادن سرش زمزمه کرد.
-یکی رو می‌شناسم. شاید بتونه یه جادوگر پیدا کنه. باهاش حرف میزنم.
-ممنونم.
در جواب هیچی نگفت. میخواست با بک دوست باشه و این چیزها بین دو تا دوست بی‌معنی بود نه؟ البته با دیدن تاج لب بکهیون، لبخند مستطیلیش، چشم‌های کوچیکش و انگشت‌های باریکش مطمئن نبود اینو بخواد. شاید یه چیزی بیشتر از دوستی توی سرش داشت.
با شنیدن صدای زنگ خوردن موبایل داخل جیب شلوار جین بکهیون منتظر شد پسر مو فندقی به تماسش جواب بده:
-بله مامان؟
بعد از قرار گرفتن موبایل کنار گوش بکهیون و شنیدن اسم مامان از بین لب‌های کوچیکش چانیولی که داشت سمت دیگه‌ای رو نگاه می‌کرد برگشت و ابرویی بالا انداخت.
-درگیر بودم! می‌دونی که هر لحظه نمیتونم بهت زنگ بزنم و بگم حالم خوبه نگران نباش...
لحن بکهیون وقتی این جمله رو گفت خبر از کلافگیش میداد و جا به جا شدنش روی پاهاش به چان فهموند که برای خاتمه دادن به این مکالمه خیلی عجله داره.
لبخند زد. اونطور که می‌شنید مادر بکهیون داشت بخاطر اینکه چند وقته صدای پسرش رو نشنیده بهش غر میزد و این خیلی دوست داشتنی بود. نه خودش و نه جونگین انقدر خوش شانس نبودن که اینطور محبت‌ها رو از والدینشون ببینن. جونگین که در نوجوانی رها شد و مادر پدر چانیول هم عالقه زیادی به ارتباط با پسرشون نداشتن چون بیشتر وقتشون رو صرف کارشون و تفریحات احمقانه‌اشون توی وگاس می‌کردن. اونا یه زندگی جاودانه داشتن. چطور میتونستن تمامش رو صرف خوش گذرونی کنن؟ هیچوقت احساس تهی بودن نکردن؟
چند ثانیه بعد از این که سعی کرد افکارش رو راجع به مادر و پدرش خاتمه ببخشه متوجه اخم ریز بکهیون شد. حالا بدون اینکه تکون بخوره صاف ایستاده بود و به حرف‌های مادرش گوش می‌داد.
-یعنی چی که اومدن شما رو تهدید کردن؟
چشم‌هاش درشت شدن و حس کنجکاویش مجبورش کرد گوش‌هاش رو تیز کنه و از برتری خون آشامیش استفاده کنه. صدای مادر بکهیون نگران به نظر میومد:
-«اونا گفتن اگه تا فردا شب از جایگاهت کناره گیری نکنی خودشون دست به کار میشن و مجبورت میکنن. پدرت بهشون گفت جرئت همچین کاری رو ندارن امااونا... اونا پدرت رو زدن و حالش خیلی بده».
مادر بکهیون واقعا مهربون به نظر میومد. چون اول مکالمشون سعی کرده بود پسرش رو نگران نکنه و با کشوندنش به خونه این موضوع رو حضوری بهش بگه اما مخالفت بک باعث شده بود پشت تلفن درحالیکه هر چند ثانیه یک بار هق میزنه موضوع رو برای تنها پسرش توضیح بده.
چند دقیقه بعد بکهیون درحالیکه نفس‌های عمیق و عصبی می‌کشید به مادرش اطمینان داد که میدونه باید چیکار کنه و تماس رو قطع کرد.
چشم‌های کوچیکش شبیه دریای خون شده بود و انقدر لب‌هاش رو گاز گرفته بود که چیزی تا پاره شدنش نمونده بود. گرگینه مو فندقی عصبانی به نظر میومد. بیشتر از هر وقت دیگه‌ای که چان دیده بود.
-یه مشکلی پیش اومده. باید برگردم خونه.
چان قبل از اینکه بکهیون با صورتی درهم و خشمگین ازش دور بشه سریع قدم بزرگی برداشت و بازوی پسر رو بین انگشت‌هاش گرفت.
-منم باهات میام.

⌞ Eternal Darkness ⌝Donde viven las historias. Descúbrelo ahora