❐↤ جرعه بیست و ششم

304 96 25
                                    


نگاهش رو بین صورت مرد کنارش و ظرف مقابلش جا به جا کرد. جونگین از نگاه کردن به صورتش طفره می‌رفت و دائم چشم‌هاش رو ازش می‌دزدید.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد ابروهای درهمش رو از هم باز کنه و لب‌های آویزونش رو جمع و جور کنه. روی ظرف مقابلش یه دایره سیاه بود. میشد ازش به عنوان زغال استفاده کرد. مطمئن بود اگه الان بهش دست بزنه پوستش سیاه میشه چون این اصلا شبیه غذا نبود.

-ازت بدم میاد.
پسر کوچیک‌تر با بغض آشکاری گفت و سعی کرد لحن گرفته صداش رو کنترل کنه ولی نمی‌شد. واقعا چشم‌هاش داشتن اشکی می‌شدن و دوست داشت بشینه گریه کنه.
-سهون چیزی نشده که... فقط یکم سوخته.

جونگین لب‌هاش رو گاز گرفت. چون مطمئن بود سهون یا در اصل... دوست پسر جدیدش قراره با اون نگاه خشمگین پارش کنه. فاک سهون الان واقعا دوست پسرش بود؟ مدت زیادی گذشته بود ولی هنوز نتونسته بود به این موضوع عادت کنه و هر بار با یادآوریش یه چیزی تو شکمش وول می‌خورد و باعث میشد ذوق کنه.

-یکم سوخته؟ یکم؟ رسما زغال شده. نگاه کن همش سیاه شده.
سهون با لب‌هایی که هنوز نتونسته بود جمعشون کنه و صدایی که تقریبا از عصبانیت بالا رفته بود از بین دندون‌هاش غرید و نگاه دیگه‌ای به پیتزای سوختش کرد. 
پیتزای خوشگلش... پیتزای خوشمزش... پیتزایی که این همه براش زحمت کشیده بود، سوخته بود. بخاطر جونگین!

صبح این همه راه تا سئول رفته بودن و همه مواد لازم رو خریده بود تا خودش بتونه یه پیتزای خوب درست کنه و تقریبا خوب هم پیش رفته بود با اینکه استعداد چندان زیادی توی آشپزی نداشت اما به خودش افتخار می‌کرد که تونسته بیشتر مراحل رو پیش ببره و فقط پختنش مونده.
ولی جونگین بهش گفته بود اون هم گشنشه و وقتی بهش گفته بود خب به تو هم از پیتزا میدم گفته بود چیز دیگه‌ای می‌خواد و وقتی روی کاناپه هلش داد و دندون‌هاش رو روی مچ دستش گذاشت سهون می‌تونست قسم بخوره نصف خون بدنش رو مکید!

حالا جونگین سیر شده بود و سهون گرسنه‌اش بود. دلش پیش پیتزاش گیر کرده بود. خیلی علاقه‌ای به پیتزا نداشت ولی چون براش تلاش کرده بود خیلی دوست داشت مزه‌اش رو بدونه.

رابطه‌اش با جونگین هم اوضاع خوبی داشت پس الان با خیال راحت می‌تونست باهاش قهر کنه!
نگاه آخری به پیتزای دایره‌ای شکلی که حتی فرصت نشده بود قیافش رو ببینه کرد. واقعا دلش می‌خواست بشینه وسط آشپزخونه گریه کنه چون همه تلاش‌هاش تبدیل به پیتزایی شده بود که حتی برای نگاه کردن هم چندش به نظر می‌رسید چه برسه به خوردن.

جونگین سعی کرد خنده‌اش رو کنترل کنه چون تو این مدت فهمیده بود اگه وقتی سهون ناراحته بهش بخنده توانایی اینو داره که دیکش رو ببره و بکنه تو حلق خودش تا دیگه نخنده ولی خب نمی‌تونست جلوی کش اومدن لب‌هاش رو بگیره. با انگشت اشاره‌اش سعی کرد قطره اشک گوشه چشم سهون رو پاک کنه. قیافه سهون  شبیه کسی بود که انگار داره به قاتل عشقش نگاه می‌کنه نه به دوست پسرش.
-دست نزن بهم.
سهون با لجبازی دست جونگین رو از روی صورتش پس زد و با گام‌های بلندی از آشپزخونه خارج شد.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now