❐↤ جرعه بیستم

276 108 44
                                    

آسمون روشن‌تر از همیشه بود. ماه کامل به زیبایی در آسمون می‌درخشید و دو مردی که کنار هم قدم برمی‌داشتن از همیشه معذب‌تر بودن. 

فضای بینشون دلگیر بود و تمام طول راه... کلمات پشت لب‌هاشون می‌موندن و باعث می‌شدن سکوت سنگینی بینشون بنشینه.

رهبری و آموزش گرگ‌ها رو امشب به چند آلفای دیگه سپرده بود تا خودش بتونه همراه چانیول پیش اون جادوگر بره.
چانیول مثل همیشه بود. با این تفاوت که اون لبخند پهن روی صورتش نبود و حرفی نمی‌زد. این عجیب بود... چانیول مرد پرحرفی بود که اکثر اوقات برادرش ازش می‌خواست محض رضای خدا فقط چند لحظه خفه شه تا خون آشام جوان‌تر آرامش داشته باشه. قطعا اگه الان چانیول رو می‌دید متعجب می‌شد که چطور برادرش انقدر ساکته.

چانیول برعکس روزهای گذشته حرفی برای گفتن نداشت. چون فکر می‌کرد هیچکدوم از حرف‌هاش برای بکهیون اهمیتی ندارن. برای همین چیزی نمی‌گفت تا بیشتر از این پرحرف بنظر نیاد و خجالت زده نشه. شاید آلفای جوون به همین دلیل ازش فاصله گرفته بود. چون خیلی حرف می‌زد؟

به کریس گفته بود که هنوز هم به کمک دوست جادوگرش نیاز دارن. راست هم گفته بود. چانیول قول داده بود که تو این مسئله به بکهیون و گروهش کمک می‌کنه و قرار نبود وسط راه جا بزنه. برای همین علارغم میلش با بکهیون تماس گرفت و باهاش به اینجا اومد. بکهیون بدون گفتن 
هیچ دلیلی ازش فاصله گرفت اما مرد مو قرمز... کسی نبود که بقیه رو وسط راه تنها بزاره.

دستش رو توی جیب کت بلندش مشت کرد. هنوز چند دقیقه‌ای مونده بود تا به مقصدشون برسن برای همین دوست داشت بکهیون چیزی بگه. فقط لازم بود دلیل رفتارش رو بگه تا افکار چان آروم بگیرن.

زیر چشمی نگاهی به بکهیون کرد. آلفای جوون داشت لب‌هاش رو می‌جویید و فقط به رو به روش خیره شده بود. به جنگلی بی انتها که میون درخت‌های بلندش کلبه قدیمی به چشم می‌خورد. آلفای کنارش نگران بود. از چی؟ از روبه رو شدن با یک جادوگر؟

بکهیون بعد از ترک کردن خونه تصمیمش رو گرفته بود. می‌خواست با سرنوشت بجنگه و چانیول رو به دست بیاره. اجازه نمی‌داد چند تا احمق زندگیش رو نابود کنن. گرگینه مو فندقی چانیول رو می‌خواست. مرد قد بلندی رو که دائم عادت داشت حرف بزنه و بلند بخنده رو می‌خواست. 
دوستش داشت.

-چانیول... من...
بالاخره بکهیون جرئت حرف زدن پیدا کرد. همزمان با نشستن نگاه متعجب و پر سوال نقاش قد بلند بکهیون پلک‌هاش رو روی هم فشار داد و ادامه داد:
-بابت اون روز... متاسفم.

چانیول بزاق گلوش رو قورت داد و ایستاد. باید چه جوابی می‌داد؟ توی این مکالمه تازه شروع شده می‌خواست خودش باشه. میخواست حرفاش رو بزنه.

-متاسفم تو این دو هفته رو جبران نمی‌کنه. درک نمی‌کنی من تو چه حالی بودم! ما حتی درست تو رابطه هم نبودیم و تو بی‌دلیل گذاشتی رفتی!  من... من فکر می‌کردم ازم خوشت نیومده! الان فکر می‌کنم یه آدم آویزون و احمق بودم!

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now