❐↤ جرعه سی و هشتم

188 69 11
                                    


آسمون تاریک‌تر از همیشه بود. ابرهای تیره ماه رو در آغوش گرفته بودن و اجازه نمی‌دادن جنگل رو روشن کنه.
سوز سردی می‌وزید و بین موهای فندقی پسر تاب می‌خورد. نمی‌دونست چند ساعته که اینجاست. کنار یکی از بزرگترین درخت‌های کاج ایستاده و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.

مین یونگهی راست می‌گفت. مطمئن بود که راست میگه چون هنوز توی جهان کسی پیدا نشده بود که بتونه حین دروغ گفتن ضربان قلبش رو کنترل کنه یا حتی گرگینه ای نتونه به خوبی ریتم تپش‌های قلب رو متوجه بشه. برای همین بود که در دادگاه های خاص بین الملی از یک گرگینه کمک می‌گرفتن تا صداقت متهم رو بسنجن. مدت‌ها بود که تو ی دنیای فعلی، کسی بی‌گناه بالای چوبه دار نرفته بود. البته، تا این سال.

نمی‌خواست کریسمسشون رو خراب کنه برای همین تا الان که چند روزی از کریسمس گذشته بود چیزی به کسی نگفته بود اما قلبش پر از اندوه بود.

دوست دختر قبلیش بخاطر مادرش الان زیر کلی خاک دفن شده بود و چانیول... نقاش عزیزش هم ممکن بود که بخاطر مادرش بمیره. مادرش تمام این سال‌ها سعی کرده بود عزیزترین آدم‌های زندگیش رو ازش بگیره اما چرا؟ 

تو این چند روز، هر بار که به صورت سالخورده مادرش نگاه می‌کرد که نسبت به هم‌سن و سال‌هاش کمتر پیر شده بود قلبش از نفرت لبریز می‌شد و باز... با نگاه به چشم‌هاش یادش میومد که اون مادرشه. نمی‌تونه برای مدت طولانی ازش متنفر باشه.

انقدر ذهنش درگیر پیدا کردن دلیل این کار مادرش بود که حتی نمی‌تونست به اتفاقات اطرافش توجه کنه. مدت زیادی بود که صدای چان رو نشنیده بود و به واسطه لوهان متوجه شده بود که چه اتفاقی برای سهون و جونگین افتاده که حقیقتا، درد داشت. درد جونگین رو با عمق وجودش درک می‌کرد چون خودش هم سال‌ها پیش دچارش شده بود و به تازگی هم، نزدیک بود زخم تازه‌ای برای چشیدنِ دوباره این درد باز بشه. تمام افکارش به همین ابراز همدردی برای اون خون آشام مو قهوه ای ختم می‌شد چون خودش داشت ذره ذره توی باتلاق فرو می‌رفت و وقتی برای توجه به بقیه نداشت. وقتی خودش داشت خفه می‌شد نمی‌تونست اکسیژن رو به ریه‌های یک نفر دیگه برگردونه.

چیزی به نیمه شب نمونده بود که با شنیدن صدای قدم‌های کوتاه و آرومی سرش رو چرخوند. مادرش بود. همون زن قد کوتاهی که بکهیون مطمئن بود مهربون ترین آدم دنیاست و حالا فهمیده بود که اینطور نیست. به هر دلیلی که بود، خانم بیون تونسته بود همچین کاری با تنها پسرش بکنه پس اصلا شخص مهربونی نبود.

-می‌تونستی بیای خونه باهام حرف بزنی و مادر پیرت رو این همه راه تا جنگل نکشونی آقای بیون!
خانم بیون درحالیکه با صدای بلندی غر میزد به سمت پسرش اومد و نگاه آلفای جوان روی موهای رنگ و رو رفته‌اش نشست. چقدر توی این لحظه از خودش متنفر بود.

⌞ Eternal Darkness ⌝Onde histórias criam vida. Descubra agora