❐↤ جرعه سی و هفتم

169 69 9
                                    


عجیب بود. تپیدن قلبش، عجیب بود. ماهیچه‌ای که وزنش به نیم کیلو هم نمی‌رسید و به اندازه مشت بسته جونگین جا می‌گرفت سرسخت‌تر از اونی بود که تصورش رو می‌کرد. یعنی... چطور؟ چطوری هنوز دووم آورده؟ چطور هنوز داره می‌تپه و از کار نمی‌ایسته؟ این ماهیچه تپنده تا کجا می‌خواست پیش بره؟ تا کی می‌خواست خون رو به جسم بی‌روح و پوچ کیم جونگین پمپاژ کنه وقتی که بدن معشوقش توی سردخونه نگهداری می‌شه و خالی از قطره‌ای خونه؟

جونگین حس می‌کرد داره می‌میره. اطرافش لبریز از اکسیژن بود ولی خون آشام جوان نمی‌تونست نفس بکشه. مسموم بود. هوایی که سهون درش نفس نمی‌کشید مسموم بود. آسمونی که سهون زیرش زندگی نمی‌کرد قرار بود ویران شه پس چطور قلب جونگین همچنان داشت می‌تپید؟

همیشه فکر می‌کرد هیچوقت نمی‌تونه چیزی رو پیدا کنه که اینجوری بتونه در هم بشکندش اما... این واقعی بود. نبود سهون شکسته بودنش. هر ثانیه که پلک‌هاش رو روی هم می‌ذاشت صورت سهون پشت پلک‌هاش نقش می‌بست. حتی یک لحظه نمی‌تونست زندگی کنه.

-بگیرش. بدنت بهش نیاز داره.
با شنیدن صدای برادرش از اعماق ذهنش بیرون کشیده شد و بی‌اختیار ماگ سفید رنگ رو دو دستی از بین انگشت‌های مرد گرفت و پایین آورد. نگاهش تو خالی بود. درست مثل خونه اش. تاریکی همه جا رو گرفته بود.

چانیول روی صندلی پایه بلند کنار کانتر نشست تا بتونه به برادرش خیره بشه. جونگین فقط به یه گوشه زل زده بود.
سهون واقعا مرده بود و باور کردنش حتی برای خودش هم سخت بود. پسر دوست داشتنی که اولین بار توی بار دیده بودنش و بهش کمک کرده بودن حالا دیگه وجود نداشت. مرده بود و قرار بود طی روزهای آینده بدنش زیر خاک دفن بشه. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود.

جونگین تیشرت سفیدی و شلوار خاکستریی رو به اجبار برادرش با لباس‌های خونیش عوض کرده بود. لباس‌هایی که بوی سهون رو می‌دادن و با خون سرخش رنگ آمیزی شده بودن.

چانیول دستی به موهای روی پیشونیش کشید و سرش رو پایین انداخت. قرار نبود اینطوری شه. مگه چه گناهی کرده بودن؟ چانیول قرار بود در حسرت دوری از بکهیون درد بکشه اما... وضعیت برادر خون آشامش سخت‌تر بود. چانیول حداقل می‌تونست به امیدوار بودن ادامه بده ولی جونگین... اون باید چیکار می‌کرد؟

-بخورش جونگ.
دوباره به آرومی زمزمه کرد و باعث شد که نگاه برادرش سمت ماگ بره. مایع سرخی ماگ رو پر کرده بود. خون.
مطیعانه به لب‌هاش نزدیکش کرد و جرعه ای نوشید. لب‌هاش به سرعت قرمز شدن. طعم افتضاحی می‌داد. بی اختیار چند بار سرفه کرد و ماگ رو روی میز مقابلش گذاشت و چانیول فقط بهش خیره شد. درکش می‌کرد. حتی این احتمال رو می‌داد که برادرش از خون بیزار شه. از خودش و از هم نوع‌هاش بیزار شه چون خودش رو مسئول مرگ دوست پسرش می‌دید. خودش کسی بود که باعث شده بود مرگ سهون توسط خون آشام‌ها انجام شه.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now