❐↤ جرعه هشتم

372 124 36
                                    

تنها راهی که برای خارج شدن از این وضعیت میشناخت حرف زدن بود. کاری که سهون رسما توش افتضاح بود.
بعد از خوردن شام مختصر کنار جونگین درحالیکه پلک‌هاش دائم از خستگی روی هم میفتادن حالا مقابل تختی که یک ساعت پیش روش خواب بود ایستاده بود و مردد این پا و اون پا می‌کرد.
جونگین بهش گفته بود که اگه با تو یه اتاق خوابیدن مشکل داره میتونه براش طبقه بالا رو مرتب کنه اما پسر کوچیک‌تر دوتا مشکل داشت. اول اینکه به هیچ وجه نمی‌خواست کسی بخاطر اون توی زحمت بیفته و اگه می‌خواست بره طبقه بالا قطعا برای مرتب کردن اونجا خودش دست به کار می‌شد اما مشکل بزرگ‌تر این بود که سهون نمی‌تونست تنها بخوابه! اونم وسط همچین جنگلی. پسر جوان به خاطر همین با جونگده همخونه شده بود. البته نداشتن پول کافی هم برای اجاره درش موثر بود.
بهرحال دیگه کار از کار گذشته بود چون سهون واضحا به جونگین گفته بود که نیازی به این کار نیست و می‌تونه توی همین اتاق بخوابه و خون آشام هم با یه لبخند نصف نیمه حرفش رو تایید کرده بود.
خوشبختانه پرده‌های دیواری که سرتاسر شیشه بود کشیده شده بودن و سهون نمی‌تونست منظره تاریک داخل جنگل رو ببینه. اون شیشه‌ها محکم بودن دیگه نه؟
حیوون‌ها نمی‌تونستن ازشون رد بشن؟ با یادآوری اینکه یه مرد خون آشام توی خونه است که دندون‌های نیشش به راحتی می‌تونه گوشت اون حیوون‌ها رو پاره کنه نفس عمیقی کشید. حداقل امن بود.
کیم جونگین بهش گفته بود که فعلا قصد نداره بخوابه برای همین سهون الان تنها توی اتاق بود.
نکنه جونگین مثل خفاش‌ها از سقف آویزون می‌شد و می‌خوابید؟ البته وجود تخت این فرضیه احمقانه رو رد می کرد. چمدون نچندان بزرگش رو که انگار جونگین زحمت کشیده بود و تا اتاق آورده بود جلوی کمدهای دیواری کنار تخت کشید. جونگین بهش گفته بود که یکیشون رو براش خالی کرده... اینقدر مطمئن بود که سهون قراره تو همین اتاق بمونه؟
بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و مشغول چیدن لباس‌هاش توی کمد شد. چیز زیادی با خودش نیاورده بود چون لباس‌های زیادی نداشت. اصولا لازمش نمی‌شدن.
تخت وسط اتاق به راحتی دو نفر رو روی خودش جا می‌داد اما سهون از همین الان حس می‌کرد قراره روی تخت اضافی باشه... شاید بهتر بود شب‌ها روی کاناپه می‌خوابید؟
بعد از تموم شدن کارش لباس‌هاش رو با یه تیشرت و شلوار راحتی عوضی کرد و لبه تخت جا گرفت.
باید با جونگین بیشتر حرف می‌زد. دوست داشت باهاش احساس راحتی بیشتری بکنه... کاش فقط زود رابطشون درست می‌شد چون این حس تردیدی که برای تک تک کارهاش داشت اذیتش می‌کرد. چانیول... برادر جونگین، خیلی معاشرتی‌تر به نظر میومد. اگه اون به عنوان خون آشامش انتخاب می‌شد احتمالا زودتر باهم کنار
میومدن.
موبایلش رو درحالیکه اجازه می‌داد شارژ بشه روی میز کنار تخت گذاشت و گوشه ترین قسمت تخت رو برای خوابیدن انتخاب کرد. قرار نبود اتفاق بدی بیفته نه؟
فقط می‌خوابیدن. مثل خودش و جونگده... جونگین هم مثل جونگده بود... با این تفاوت که امکان داشت نصف شب یهو بچسبه به گردنش و بدنش رو از خون خالی کنه...! همچین کاری نمی‌کرد نه؟ اون‌ها باهم قرارداد داشتن که باید زمان تغذیه جونگین با رضایت سهون باشه... و پسر کوچیک‌تر نمی‌دونست این زمان کی قراره برسه. احتمال زیاد اولین درخواست جونگین فردا اتفاق میفتاد.
پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و رو به دیوار چرخید. خونه جونگین مثل ماشینش حس گرم و خوبی داشت. درسته خود خون آشام خونسرد بود اما حتی حرف زدنش هم گرم و حداقل... مهربون بود.
چند دقیقه بعد تنها صدایی که توی اتاق شنیده میشد نفس‌های آروم سهون بود که بعد از کلی فکر و خیال مغزش بهش اجازه داده بود آروم بگیره و نگران چیزی نباشه.
سهون عادت‌های بد زیادی داشت و یکیشون همیشه باعث آزار خودش می‌شد. سهون همیشه اولین حق رو به بقیه می‌داد. فکر می‌کرد اشتباه از خودشه... فکر می‌کرد مزاحم دیگرانه و خیلی از این افکار توی ذهنش جا خوش کرده بودن. سهون از بچگی همینطور بزرگ شده بود. با حس کم بودن. با احساس کافی نبودن.
ترک شدن توسط خانواده‌اش باعث شده بود سهون احساس کنه لیاقت هیچکی رو نداره و به اندازه کافی خوب نیست که کسی بخواد پیشش بمونه. البته این این احساس شعله‌ورتر شد. درست سال اول دبیرستان وقتی اولین دوست پسرش ترکش کرد. وقتی برای اولین بار طعم خیانت رو چشید. بعد از اون هیچ وقت تصمیم نرفت به کسی نزدیک شه چون می‌دونست بقیه هم زود ازش خسته میشن و رهاش می‌کنن. چون به اندازه کافی خوب نیست که کسی مدت‌ها پیشش بمونه و ازش خسته نشه.
حتی جونگده هم با تمام محبتش یه روزی رهاش می‌کرد چون کی می‌خواد دوست همچین کسی باشه؟

⌞ Eternal Darkness ⌝Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt