داشت له میشد. واقعا حس میکرد که توی یک جای تنگ نشسته و دیوارها هی دارن بهش نزدیک و نزدیکتر میشن. اونقدر نزدیک که حتی فاصلهای بینشون برای وجود هوا باقی نمونده بود.نفس عمیقی کشید. اکسیژن مجراهای تنفسیش رو سوزوند و به ریههاش رسید. لوهان داشت معجونی رو که احتمال داشت میتونه برادرش رو نجات بده آماده میکرد و درد انتظار برای خون آشام جوان مثل ذره ذره سوختن پوستش بود. نمیتونست بایسته و پریدن رنگ از چهره برادرش رو تماشا کنه و در عین حال، قلبش از دوری سهون درد بگیره. فقط امیدوار بود که مشکلی که گریبان گیر خودش و دوست پسرش شده بود زود حل بشه تا بتونه با ذهن بازتری درگیر زهری که رگهای برادرش رو پر کرده بود بشه.
حتی نمیتونست برای یک لحظه فکر کنه که ممکنه تلاش لوهان بینتیجه بمونه. حق نداشت همچین فکری کنه. لوهان، اون پسر ریزه میزه موفق میشد. باید موفق میشد و برادرش رو نجات میداد. و حالا قرار بود تایمی رو که منتظر میمونه تا اون داروی لعنتی آماده بشه اختصاص بده به سهون...جونگده کارهای لازم رو انجام داده بود و حالا خون آشام جوان با چشمهای تاریک و ترسناک به سمت سازمان میرفت.
خورشید به تازگی به آسمون رنگ پاشیده بود و با رشوه جزئیی تونسته بود این موقع اجازه ملاقات با سهون رو بدست بیاره.موهاش بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود. لبهای درشتش خشک و تیره شده بودن و زیر چشمهاش سیاه شده بود. حتی نمیدونست یه خون آشام هم میتونه دچار همچین حالتهایی بشه چون تو این چند دهه هیچوقت دچارش نشده بود.
با راهنمایی مردی که با نگاه عجیبی باهاش صحبت میکرد وارد طبقه مورد نظرش شد. نگهبان ابتدای راهرو که میدونست مردی با این شکل و قیافه یه پول هنگفت بهش داده تا سر راهش قرار نگیره بیاهمیت نگاهش رو از خون آشام مو قهوهای گرفت.راهرویی طویل با عرض نچندان زیادی بود. خالی از هر موجود زندهای. دستش رو روی دستگیره نقرهای گذاشت که گوشه کنارهاش زنگ زده بود. در رو باز کرد و چشمهاش خیلی زود کسی رو که میخواستن پیدا کردن.
سهون گوشه اتاق روی کاناپه کرم رنگی جمع شده بود و با شنیدن صدای باز شدن در نگاه متعجب و خسته اش رو بالا آورده بود.
-جونگین...
صدای آروم پسر جوانتر گوشهاش رو نوازش کرد و خون آشامی که مقابل در ایستاده بود به سختی لبخند زد و چند قدم به جلو برداشت.سهون با نزدیکتر شدن دوست پسرش روی پاهاش ایستاد. درست مقابل جونگین. چند وقت از آخرین باری که دیده بودش میگذشت؟ یک روز؟ پس چرا انقدر دلتنگ بود؟ چه اتفاقی برای مرد مقابلش افتاده بود؟
کف دستش رو روی صورت مرد گذاشت و آروم با انگشت شصتش گونهاش رو نوازش کرد. جونگین به نظر... خسته بود.
چشمهاش خالی از امید بودن و لبهای درشت و نرمش حالا کبود بودن. انگاری جریان خون بهشون نرسیده.
-چیشده؟ حالت خوبه؟
اولین کسی که بعد از چند لحظه طولانی به حرف اومد سهون بود. اونطور نبود که انگار تو زندانه یا شکنجه شده یا هرچی... صرفا بخاطر شکستن یه قانون احمقانه بازداشت شده بود.
YOU ARE READING
⌞ Eternal Darkness ⌝
FantasyFiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther ↬ Narcis ••━━━━━━━━━━━━━━•• ✶【 خلاصه داستان 】✶ ❧ Kaihun: کیم جونگین یه خونآشام مقرراتیه که درخواستی برای منبع تغذیه میده...چی میشه اگه پس...