❐↤ جرعه بیست و هشتم

225 82 22
                                    


باد بین موهای موج‌دارش میوزید و باعث می‌شد پسر جوان دست‌هاش رو بالا بیاره و با گذاشتن روی سینه خودش، بدن خودش رو در آغوش بگیره تا بند انگشت‌های یخ زدش یکم گرم‌تر بشن.

اصلا فکر نمی‌کرد با شروع زمستان هوا به این سرعت سرد بکشه... حتی فکر نمی‌کرد به یه کت گرم‌تر نیاز داشته باشه.
به لطف سهون یه کار خوب توی سازمان منبع تغذیه پیدا کرده بود. البته... شغل دوست داشتنی نبود. پیدا کردن خون آشام‌ها و انسان‌هایی که از قوانین تبعیت نمی‌کنن و اعلام گزارششون به سازمان اوایل باعث می‌شد حس بدی از فضولی تو زندگی دیگران بگیره ولی الان عادت کرده بود. قانون شکنی بقیه مشکل اون نبود پس با خیال راحت کارش رو انجام می‌داد.

از آخرین باری که سهون رو دیده بود خیلی می‌گذشت. از روزی که مادرش ناگهانی پا تو خونش گذاشته بود دیگه باهاش حتی حرف نزده بود... شاید خیلی‌ها بخوان این رو انکار کنن ولی حقیقت اینکه فاصله خیلی راحت دوستی‌ها رو از هم می‌پاشونه. هرچقدر که تلاش کنی، یه روزی کافی نخواهد بود. درحالیکه تو از دوست‌هات فاصله داری و روزهاست که ندیدیشون، دوستت یه آدم جدیدی رو می‌بینه و شاید خیلی راحت بتونه باهاش صمیمی شه. بهرحال این طبیعت آدماست.

نفس عمیقی کشید و موهای نچندان صافش رو از روی پیشونیش کنار زد تا بتونه دید بهتری به کوچه خلوت مقابلش داشته باشه.
چراغ‌های اکثر خونه‌ها خاموش بود و فضای کوچه هر چند متر یک‌بار توسط لامپ زرد رنگی روشن می‌شد. عرض کوچه که در پایین شهر بزرگ سئول واقع شده بود شاید به زور پنج متر می‌رسید.
حتی تو تاریکی شب هم زیر نور کمسوی مهتاب بچه ها دست از بازی کردن برنمی‌داشتن و صدای فریادهای خوشحال و گاهی کلافشون توی کوچه‌های پایین شهر می‌پیچد. دلش به حال خودش می‌سوخت. بچه‌ها درکی از این نداشتن که دارن توی یکی از محله‌های بدنام سئول زندگی میکنن ولی کیم جونگده می‌فهمید. می‌فهمید که اگه بیشتر تلاش نکنه قراره برای همیشه توی همین آشغالدونی بمونه. باید کارش رو بهتر انجام میداد. باید همه نیرو و توانش رو روی شغل جدیدش می‌ذاشت.

دور سطل زباله فلزی تعدادی گربه جمع شده بودن و هی از بالا تا پایینش رو می‌گشتن تا غذایی برای خوردن پیدا کنن ولی بجز بوی حال بهم زن آشغال‌ها چیز دیگه‌ای به مشامشون نمی‌رسید. بدن‌های پشمالوش لاغر و استخونی بود و چندتاییشون که رنگ روشنی داشتن کثیف به نظر میومدن.
می‌دونست گربه‌ها با لیس زدن خودشون بدنشون رو تمیز می‌کنن و سخت نبود که متوجه بشه گربه‌های کثیف، قطعا بیمارن که توجهی به این مورد نمی‌کنن.

بی‌توجه از کنارشون رو شد و دو طرف کتش رو به هم نزدیک‌تر کرد. همیشه دوست داشت تو خیابون راه بره و تو تاریکی قدم بزنه اما راه رفتن توی این کوچه‌ها بهش حس خفگی می‌داد. وقتی با سهون زندگی می‌کرد تلاش می‌کرد که یکم پول پس انداز کنه که بتونه جای بهتری خونه بگیره اما حالا که سهون رفته بود و مجبور بود تنهایی اجاره رو پرداخت کنه وضعیت از همیشه سخت‌تر بود. دیگه پولی برای پس انداز باقی نمی‌موند.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now