بعد از یه نفس عمیق قلموی آغشته به رنگ رو روی زمین پرت کرد. از خودش متنفر بود. داشت سعی میکرد با دروغ به کسی نزدیک شه. دروغ یا درستتر بخوایم بگیم پنهان کاری؟
برای نزدیک شدن به بکهیون باید وانمود میکرد انسانه. این خودش پنهان کاری بزرگی بود اما هیچ راه دیگهای جلوی پاش نبود. میدونست اگه مستقیم یا حتی غیرمستقیم به بکهیون بگه یه خون آشامه دقیقا نژادی متضاد گرگینه، بکهیون قراره ازش دور بشه. همیشه بخاطر خون آشام بودن رها شده بود. توی تنهاییش ترکش کرده بودن فقط بخاطر اینکه از خون تغذیه میکنه. فقط بخاطر دندونهای نیشش لقب هیولا رو بهش میدادن و اجازه میدادن توی تاریکی وجودش غرق بشه.
این بار میخواست امتحان کنه. میخواست تجربه کنه ببینه آیا ممکنه کسی فقط بخاطر شخصیت خودش بخواد پیشش بمونه؟ نخواد رهاش کنه؟ میخواست خودش رو به عنوان یک انسان به بکهیون نشون بده تا ببینه میتونه نگهش داره یا نه. اگه بکهیون تصمیم گرفت بمونه، راجع به خون آشام بودنش براش توضیح میداد و اون موقع بود که میتونست مطمئن بشه خون آشام بودن واقعا یک نفرینه یا نه.
همچین برنامهای توی ذهنش داشت اما اون آدم کوچولویی که گوشه مغزش نشسته بود دائم بهش میگفت که داری با پنهان کاری و دروغ زندگی میکنی و این بزرگ ترین اشتباهته. چون وقتی کسی رو با دروغ به دست بیاری با یه دروغ ساده هم از دستش میدی. اما این که تقصیر چان نبود. بود؟ چانیول فقط میخواست یکی رو کنار خودش نگه داره. نمیخواست تنها باشه. میخواست اون گارد لعنتیش رو برای یکی پایین بیاره اما نزدیک صد سالی میشد که بعد از پایین آوردن گاردش خنجری توی قلبش فرو میرفت و آسیب دیدهتر از قبل میکردش. الان هم داشت همون اشتباه رو تکرار میکرد. هیچوقت نباید به بکهیون نزدیک میشد. نباید اون آلفا رو هم درگیر مشکلات خودش میکرد.
بکهیون آدم خوبی به نظر میومد. تسلط و اقتدارش به عنوان آلفای پک تحسین برانگیز بود. نگرانیش برای تک تک اعضای پک شگفت انگیز بود و در نهایت... خودش مرد بینظیری بود. ظاهری زیبا داشت و احتمالا باطنی زیباتر. چانیول میتونست این رو با اطمینان بگه چون بعد از این همه سال... هیچوقت راجع به اخلاق کسی اشتباه فکر نمیکرد.
بوم نقاشی که تازه سعی کرده بود کارش رو روش شروع کنه به کناری هل داد و از اتاق خارج شد. تنها بودن برای چانیول زهر بود. تنها موندن مساوی بود با فکر و خیال بیشتر و چانیول توی این سالها اونقدر زندگی کرده بود که از هرکسی بهتر بدونه فکر کردن براش دردناکتر از شکنجه است. افکارش هیچوقت به جای خوبی ختم نمیشدن. همیشه آخر افکارش برمیخورد به تنفر از خودش. تنفر از وجود نحسش. ولی قرار نبود کسی اینها رو بفهمه نه؟
برای همین چند دقیقه بعد درحالیکه کت سورمهای رو روی تیشرت سفیدش پوشیده بود از خونهاش خارج شد.
باید یک جایی میرفت که سر و صدای زیادی باشه. جایی که صدای توی سرش خفه بشه.༺🩸༻
با ورود به خونه مجلل دوستش لبخندی روی لبهاش نشست. از شانس خوبش کریس امشب رو توی خونهاش پارتی گرفته بود. خونه دوبلکس کریس پر از آدم بود. روی هر کاناپه چند نفر لش کرده بودن و هر گوشه کناری میتونستی آدمهایی رو که به جون لبهای هم افتاده بودن ببینی. البته بعضیاشون کم صبرتر از این حرفا بودن که به بوسیدن هم راضی باشن و اگه همون یه ذره خجالتشون هم مانع نبود همینجا همدیگه رو لخت میکردن.
وسط سالن دختر و پسرهای جوان توی هم میلولیدن و بدنهاشون رو همزمان با ریتم آهنگ تکون میدادن. جامهای مملو از الکل توی دستشون رو بالا برده بودن و با هر حرف دیجیی که انتهای سالن ایستاده بود جیغ میکشیدن.
راه پله کنار سالن که نمیشد صفت صاف رو بهش داد یه قوس زیبا داشت و به طبقه بالا ختم میشد.
فضای خونه کاملا تاریک بود. رقص نورها هرچند دقیقه یک بار جلوی پاش رو روشن میکردن و محض رضای خدا... کریس کدوم گوری بود؟
از پله ها بالا رفت و با گذاشتن دستش روی دستگیره در اولین اتاقی که دید در چوبی رو باز کرد.
خب خالی بود. چه عجیب! حالت نرمال هر گوشش یه زوج درحال سکس پیدا میشد. نگاهی به ساعت مچی براقش انداخت. بعد از بالا انداختن یکی از ابروهاش در رو بست و به سمت اتاق دوم رفت. هنوز اول شب بود، احتمالا هنوز اونقدر مست نشده بودن که توی یکی از اتاقهای کریس قایم بشن.
متاسفانه دومین اتاق خالی نبود. بلافاصله بعد از بازکردن در چشمش به دو پسر روی تخت افتاد. صدای آه و نالهاشون انقدر بلند بود که چان فهمید با این میزان از لذت بردن اصلا اینکه یه نفر دیدشون به هیچ جاشون نیست. آهی کشید و تصمیم گرفت در رو ببنده اما با جرقهای که توی ذهنش خورد در رو کامل نبست و ثانیهای مکث کرد. اون پاهای دراز مال کریس نبود؟
دوباره یکم در رو باز کرد و بدون هیج خجالت و حس شرمساری به سکس دو پسر روی تخت خیره شد. اون پاهای بلند قطعا مال کریس بود.
بعد از باریک کردن چشمهاش در رو بست و نفس عمیقی کشید. دوست احمق و هورنیش قرار نبود حالا حالاها بیخیال شکار امشبش بشه پس باید تنهایی یه سرگرمی برای خودش دست و پا میکرد.
از پلهها پایین رفت و چند دقیقهای پشت به راه پله ایستاد. الکل باعث میشد افکارش گستردهتر شن پس جزو گزینههای امشبش نبود. شاید باید میرفت وسط جمعیت و یه پارتنر برای خودش جور میکرد؟
هنوز یک قدم هم برای انجام تصمیمش برنداشته بود که دستی روی شونش نشست. صورتش رو برگردوند و با انگشتهای باریکی مواجه شد که ناخنهای لاک زدهاش رو در فاصله برهنه گردن تا شونش میکشید.
-خیلی وقت بود ندیده بودمت...
صدای ظریفی که کنار گوشش شنیده شد باعث شد لبخند معذبی بزنه و سمت دختر قد بلند پشت سرش برگرده.
هانا. انسانی با موهای بلند قهوهای رنگی که تا نزدیکی شکمش میرسید و چشمهای درشتش زیبا به نظر میومد. نیازی به کفشهای پاشنه بلند نداشت چون با پوشیدن چکمههای مشکی رنگش به راحتی تا گردن چان میرسید.
دامن کوتاه و چرمش فقط نیمی از رونهاش رو پوشونده بودن و پیراهن سفیدی که به تن داشت دو دکمه ابتداییش باز گذاشته شده بود. چان به راحتی میتونست ترقوههای برآمدش رو ببینه. گردنبند ظریفش روی قفسه سینهاش نشسته بود و مثل همیشه رژلب سرخی لبهاش رو مزین کرده بود.
-زیباتر شدی.
جمله کوتاه چانیول باعث شد دختر جوان کوتاه بخنده. لبخندهاش هم زیبا بود.
حینی که چانیول به چشمهای درشت و تقریبا بدون میکاپ هانا خیره شده بود دو دست دختر روی شونههاش نشستن و کم کم دور گردنش حلقه شدن. دستهاش با آستینهای بلند پیراهنش پوشیده شده بود و به صورتش نگاه میکرد.
-برقصیم؟
چانیول که تمایلی به رد درخواست خانم زیبای مقابلش نداشت با لبخند سر تکون داد و بعد از حلقه کردن یک دستش دور کمر باریک هانا به سمت سالن اصلی هدایتش کرد.
هانا و چانیول چند سالی میشد که از هم جدا شده بودن اما برعکس سایر روابط چانیول به خاطر خون آشام بودنش نبود. در اصل میشد گفت هانا تنها کسی بود که توی این مدت زندگی طولانیش با دلایل منطقی ازش جدا شده. اونا همچنان رابطه خوبی باهم داشتن. هانا فقط فهمیده بود که اونا به درد همدیگه نمیخورن.
گوشهای از سالن ایستادن. دستهای هانا همچنان دور گردن چان حلقه شده بود و متقابلا دستهای بزرگ چانیول دور کمر هانا.
قصد نداشتن مثل جمعیت هی خودشونو تکون بدن. چون هردوشون میدونستن اهل اینجور رقصها نیستن. هانا خوب چانیول رو میشناخت و این باعث میشد خون آشام جوان بخاطر اینکه هانا از اول برای اون نبوده حسرت بخوره چون این دختر جوان کاملا تایپش بود.
-کریس رو ندیدی؟ از وقتی اومدم دنبالش میگردم. پایین نبود.
هانا درحالیکه لبخندش رو از روی لبهاش برنمیداشت با نزدیک شدن به چانیول پرسید تا خون آشام قد بلند راحتتر سوالش رو بشنوه.
-تو اتاق بود. با یکی...
هانا ابرویی بالا انداخت و سرش رو عقب برد تا بتونه صورت دوست پسر سابقش رو ببینه.
-با دوست پسر جدیدش؟
-مگه دوست پسر داره؟
چشمهای درشت چانیول درشتتر شدن. اون عوضی کی دوست پسر پیدا کرده بود که به چان چیزی نگفته بود؟
-چند وقتی بود سعی میکرد مخ یکی رو بزنه. فکر کردم موفق شده.
هانا آروم زمزمه کرد و بعد از چند ثانیه تکون دادن بدنش همراه چانیول مکث کرد. با اینکه تاریک بود اما میتونست لبهای خشک چانیول رو ببینه.
-آخرین بار کی بود؟
-چی کی بود؟
چانیول متعجب پرسید. لحن هانا مصمم بود.
-آخرین تغذیهات.
چانیول نفس کوتاهی کشید و نگاهش رو برای چند ثانیه از هانا گرفت. اون دختر... مثل همیشه باهوش بود.
-هفته پیش.
بلافاصله بعد از جواب کوتاهش هانا گردنش رو رها کرد و به مچ دستش چنگ زد. پسر قد بلند رو به یکی از گوشههای خالی خونه کشوند و حینی که خودش به دیوار میچسبید به چانیول گفت مقابلش بایسته.
دکمه سر آستین لباسش رو باز کرد، پیراهن سفید رو تا آرنجش تا زد و چانیول تونست ردهای سرخ رو روی پوست سفید مچ دستش ببینه. هانا هیچوقت بیخیال این کار نمیشد و این برای چانیولی که همچنان مثل دوست به هانا عشق میورزید دردناک بود.
هانا ابروهاش رو کوتاه بالا برد و مچ دستش رو نزدیک دهن چان نگه داشت. این خون آشام لعنتی نباید صبر میکرد. کسی نباید این صحنه رو میدید.
-ولی هانا...
-خفه شو. زود باش چان.
هانا با لحن محکمی جمله چانیول رو قطع کرد و پسر بزرگتر مجبور شد حس عذاب وجدانش رو قورت بده و نیشهای تیزش رو روی مچ دست هانا بزاره. فشار کمی وارد کرد و بالاخره مزه خون تازه روی زبونش پخش شد.
حینی که هانا نفس عمیقی میکشید و با بستن چشمهاش به کمرش قوس میداد چان دستش رو پشت کمر دختر جوان برد و جلوتر کشیدش.
چند دقیقهای گذشت. هانا به سختی نفس میکشید و رنگ صورتش تقریبا پریده بود که چانیول ازش جدا شد. دختر جوان نگاهی به چهره شرمنده چانیول کرد و حینی که آستین لباسش رو پایین میکشید زمزمه کرد:
-فکرهای احمقانه نکن. دوست ها باید یه زمانی به درد هم بخورن نه؟
کم مونده بود تو چشمهاش اشک جمع بشه. محض رضای خدا این دختر چرا انقدر خوب میشناختش؟
با لبخند روی لبهاش به هانا خیره شد. دختر جوان موهای قهوهایش رو پشت گوشش داد و نگاهی به پشت سر چان کرد:
-میزبان هورنی تشریف آوردن.
YOU ARE READING
⌞ Eternal Darkness ⌝
FantasyFiction ↬ تاریکی ابدی Couples ↬ Chanbaek, Kaihun Genre ↬ Supernatural, Romance, Angst, Smut NC ↬ +18 Auther ↬ Narcis ••━━━━━━━━━━━━━━•• ✶【 خلاصه داستان 】✶ ❧ Kaihun: کیم جونگین یه خونآشام مقرراتیه که درخواستی برای منبع تغذیه میده...چی میشه اگه پس...