توجه: "داستان روند نسبتا کندی داره. شاید در ابتدا احساس کنید یه فیک کلیشه ایه ولی لطفا ازش ناامید نشید تا سوپرایزتون کنه"
17 September 2021
Venice/Italyهوا کاملا تاریک بود و تنها منبع نور اتاق، چراغهای متعددی بودن که شهر رو روشن میکردن و از لابهلای پردههای حریری اتاق به داخل میتابیدن.
صدای موزیک کلاسیکی که به زبان ایتالیایی خونده میشد، بعد از صدای نالههای دو پسر تنها صدایی بود که به گوش میرسید و فضای نیمه روشن اتاق رو جذابتر میکرد.
اخرین ضربههاش رو توی تن پسر کوبید و با اه ارومی توی کاندوم خالی شد. خودش رو از تن برنزه ی پسر بیرون کشید و با خستگی روی تخت افتاد.
کاندومش رو توی پلاستیک گوشه ی تخت گذاشت. قبل از اینکه فرصت کنه چشمهاش رو ببنده صدای تلفنش توی فضای اروم اتاق پیچید و باعث شد با غرولند به سمت دراور خم بشه و بعد از نگاه کوتاهی به اسم مخاطب، تماس رو قطع کنه.گوشیش رو بی صدا کرد و سعی کرد به نگاه خیره ی دوست پسرش توجهی نکنه.
قبل از اینکه دوباره روی تخت دراز بکشه، پسر دیگه از روی تخت بلند شد و با پوشیدن ربدوشامبر مشکی رنگش به سمت میز بار گوشه ی اتاق رفت.گلسش رو از شراب مورد علاقهاش پر کرد و مسیرش رو به سمت بالکن کج کرد. بعد از کنار زدن در شیشهای، وارد فضای بالکن شد و نگاهش رو به شهری که کمکم در سکوت فرو میرفت دوخت.
ساعت هنوز به نیمه نرسیده بود و به همین خاطر هنوز میشد قایق هایی رو که بین کانال های اب تردد میکردن و مسافران رو جا به جا میکردن دید. سمت دیگه، ساختمونهای زیبا و نسبتا کلاسیکی بود که با نورشون، روشنیِ بخش اعظمی از شهر رو تامین میکردند.
بخش مورد علاقه ی تهیونگ ازین نمای معرکه، چراغهای فانوسی ای بودن که با نظم خاصی از پل ریالتو* اویزون شده بودن تا روشنایی شهر رو توی اوج شب به حداکثر برسونن. شایدم هم زوج هایی که روی قایقهای شناور، عاشقانه ترین بوسه ها رو تقدیم لب های همدیگه میکردن.
از هر سمتی میشد صدای خنده و نمایی از چهره های شاد مردمی رو دید که توی شهر درتکاپو بودند. مردم ونیز همیشه همین بودن. مثل وابستگی یک ماهی به اب، نفس مردم به لبخندهاشون وابسته بود. اما تهیونگ حالا حس پرندهای رو داشت که توی این تنگ پر ازماهی درحال خفه شدنه.
ونیز زیبا بود. زیباتر از تمام کلماتی که دروصف زیباییها ساخته شدن. ونیز برای تهیونگ سازِ سراسر ارامشی بود که روحش رو مینواخت.
در یک جمله، این شهر رویای تهیونگ بود و تهیونگ حالا با کالبدی خالی از روح به رویاش نگاه میکرد. بدون هیچ احساسی. بدون هیچ شعفی.گلسش رو روی میز گرد گوشه ی بالکن گذاشت و به داخل فضای اتاق برگشت.
"باید جدا شیم."
جمله ی ناگهانیش باعث شد پسری که روی تخت دراز کشیده بود، بهت زده سرجاش بشینه و تقریبا فریاد بزنه:
"چی؟!"

أنت تقرأ
The Reason(kookv,vkook)
أدب الهواةهمه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگکوک توی بهت ایستاده بود و بدون درک از اتفاقات افتاده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. اره همه چی عال...