فصل ۱
مردی که دقایقی رو منتظر مونده بود تا بتونه شانس ملاقات با سناتور رو پیدا کنه، با اضطراب سطحیای که همیشه بهش مبتلا بود، راهروی فرعی کاخ وستمینستر رو پرسه میزد تا ساعت ملاقاتش با سناتور فرا برسه.
امروز پنجاهمین روز بود و طبق پیشبینیهای دقیقش، باید همین ساعتها اتفاق میافتاد. چیزی به ساعت ۴:۴۵ دقیقهی بامداد به وقت گرنویچ باقی نمونده بود. زمانی که سناتور باهاش تماس گرفته بود و ازش خواسته بود به دفترش بیاد، گل از گلش شکفته بود. این اولینباری بود که قرار بود خودش حاصل دسترنج پنجاه روزهاش رو به چشم ببینه، نه یکی از افرادش.
براش جای تعجب نداشت که چرا سناتور نخواسته این موقع از شب توی خونه کنار همسرش باشه. سناتور طبیعتا با تهدیداتی که میشد، با وقاحت تمام ترجیح میداد توی کاخ وستمینستر بمونه تا اینکه کنار همسرش باشه و نذاره اون تهدیدها به عزیزترینش آسیب بزنن.
«آقای براون؟»
مرد ایستاد. دستهاش رو با ملایمت داخل جیب پالتوی بلندش فرستاد و فریم عینک مونوکلش رو درست کرد. به پشت راهرو برگشت و متوجه شد منشی میانسالی قصد داره به اتاق سناتور راهنماییاش کنه.
مرد جوان بعد اینکه به پشت راهرو رسید، منشی میانسال با خستگی آشکارایی گفت: «سناتور داخل اتاقشون منتظرتون هستن...»
با بیمیلی به ساعت مچیاش نگاه کرد و ماگ قهوهاش رو بین انگشتهاش فشار داد. مرد جوان کاملا میتونست متوجه اوقات تلخی منشی سناتور بشه. چون هیچسیاستمداری تا این وقت از شب منشیاش رو داخل کاخ نگه نمیداشت.
«کاش بتونید کمی آرومش کنید یا دعوتش کنید پیش پدرتون. اخیرا درست مثل نوجوانهای افسارگسیخته رفتار میکنن. غیرقابل درک و دمدمی و در عین حال بیحس و حال نسبت به قرار ملاقاتهای مهمشون.»
مرد جوان با افسوس گفت: «پدرم بهم خبر داده بودن که سناتور حال روحی خوبی ندارن و به هیچکس دلیلش رو نمیگن. این مسئله ناراحتکنندهتر از اونچه که هست به نظر میرسه. حتی ناراحتکنندهتر از اینکه این وقت شب با من تماس گرفتن تا خودم رو به اینجا برسونم.»
منشی با بیرغبتی سر تکون داد و سعی کرد کت سرمهای رنگ و رسمیاش رو مرتب کنه تا با احترام کامل پسر رئیس شورای وزرای مجلس بریتانیا رو به داخل اتاق دعوت کنه. به هر حال، احترام به سیاستمدارها در حیطهی شغلیاش از ارجحیت بالایی برخوردار بود و حق نداشت بیشتر از اون غرولند کنه.
منشی بعد اشاره کردن به بادیگاردها برای کنار رفتنشون از جلوی در ورودی، به مرد جوان اجازهی ورود داد. مرد جوان بوی تلخ و مشمئزکنندهی ماریجوانایی که داخل راهرو پیچیده بود رو داخل ریههاش فرستاد و ناخودآگاه سرفهای کرد. میدونست هروقت اون بادیگاردها رو میبینه بیشتر از هر موقعی دستپاچه میشه. اون سربازهایی که مثل سوسکهای کثیف کلاهخود به سرشون میذاشتن تا از عامل کشته شدن چندین افسر نیروی دریاییِ زن در سال ۲۰۱۵ به خوبی محافظت کنن.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...