Chapter 59

79 17 58
                                    

دو چپتر جدید با تاخیر (حق دارید بزنید منو) در خدمتتون مهربونام دوتا آپ کردم چون ورد کانت این قسمت چهار هزار کلمس گفتم که کم نیاد و دو سه هفته نبودم جبران شه
مراقب دل‌هاتون باشید
Love, Evie 💖

@ EviesDelusionalWorld
_________________________________________

فصل ۵۹

در قلمروی دشمن خیالی پیاده شدن، سخت به‌نظر نمی‌رسید، بحث سخت داستان، نقطه‌ای بود که رهبر جوان، عشق رو به رهایی برف نفرین‌شده‌ی لندن سپرد و خودش رو توی نقطه‌ای پیدا کرد که بهش تعلق نداشت

«افسر براون؟»

سال‌ها بود این اسم به گوشش نخورده بود. ناشیانه به‌سمت بادیگاردی که مسلما ناپدری‌اش براش فرستاده بود، سر تکون داد و در آشیانه‌ی فرود ارتشی‌ها، از پلکان هلیکوپتر پیاده شد، اجازه داد برف نحس لندن گونه‌هاش رو نوازش کنه و چکمه‌های نظامی‌اش توی برف فرو برن.

صدای بی‌سیم بادیگاردها و گشت‌زن‌های روی آشیانه، توی گوش‌هاش پیچید و رو به آسمون تاریکی که همیشه رویاش رو داشت چرخید، دست‌هاش رو توی جیب نگه داشت و اجازه داد طوفان سرد شهر، موهاش رو با دانه‌های سفید تزئین کنه، گویی که شاهزاده‌ی کاخ باکینگهامه. شاهزاده‌ای که یک‌لحظه هم اجازه نداره اشک بریزه. شاهزاده‌ای که قلبش یخ زده و رو به معشوقش، کلمه‌ی "نه" رو به‌خاطر اهدافش فریاد زده. و آیا این واقعیت پارک چانیول بود؟ نمی‌دونست و هنوز پاسخی براش نداشت.

موقعیت ۰۵۲

شمال p.o.k

افسرها به بخش مرکزی هدایت می‌شن

تمام

سر چرخوند و به اسمی که شنیده بود باور پیدا کرد. توی زمین آشیانه، از دیدن هم‌خدمتی دیرینه‌اش خرسند نشد. فقط به گذشته چنگ زد و بین اون‌همه افسر که قطعا می‌شناختنش، روی آشیانه‌ای که مارشال ایرکرافت‌ها با همکاری گشت‌زن‌های سیاه‌پوش سعی نظارت بر فرود دولت‌مردان کشور رو داشتن، صدای پچ‌پچ‌ها به گوشش می‌رسید. و زمزمه‌ها حاکی از این بودن که بالاخره موفق شدن هم‌خدمتی‌شون رو بعد سال‌ها ملاقات کنن. در حالی که پیر شده و در هم شکسته، سپیدی موهای بلندش با برف لندن برابری می‌کنه و در برابر سرما زانوهاش سست شدن. تنها مردی که با دستور اتاق کنترل خلبان مخالفت کرد و تصمیم گرفت جون هم‌خدمتی‌هاش رو نجات بده، حالا مثل بید می‌لرزید و حتی توی هلیکوپتر آروم و قرار نداشت. پلک می‌بست و لحظه‌ای رو تصور می‌کرد که به شکم و سرش فشار اومده و از یه سقوط دوباره چشم باز کرده.

شال گردن پشمی و سیاه دور گردنش رو محکم‌تر کرد و چشم‌های سرخش رو رو به سرما بست تا لئو همراهی‌اش کنه. به محض اینکه پزشک قد کوتاه به کنارش رسید، چشم باز کرد تا بلکه امید رو توی چشم‌های هم‌خدمتی دیرینه‌اش پیدا کنه.

QuixoticWhere stories live. Discover now