Chapter 51

92 19 40
                                    

فصل ۵۱

از عمارت تا سنت‌گیلز راه زیادی رو طی کرد. به اندازه‌ی ده‌سالی که برای ایده‌های وهم‌آلودش جنگیده بود طول کشید. دقیقا همونقدر طول کشید که لایلا رو با چشم‌هایی منتظر و نگران، توی تراس شمالی عمارت تنها بذاره، کلاه ایمنی کروزرش رو ببنده و با شرمندگی از باغ خرگوش سفید دوران نوجوانی‌اش، به سمت همون ده‌سالی راه بیافته که براش جنگیده بود؛ سنت‌گیلز روکری.

لایلای عزیز دردانه‌اش قرار بود برای مدت کوتاهی توی عمارت گرم ناپدری‌اش سر کنه تا درمانش کامل شه و به کنج دل خونه‌ی کوچیک برادرش برگرده. هر چقدر هم دو فرزند نافرهیخته جلوی ناپدری‌شون سر خم کرده و با تمام تواضع رفتار می‌کردن، یک‌چیز همیشه پشت رفتارهای ظاهری‌شون و پرده‌های سیاه مشخص می‌شد؛ نفرتشون از ناپدری عزیزشون. چانیول بارها نفرت لایلا رو به خوبی حس کرده بود با اینکه تمام تلاشش رو کرده بود تا خواهرش رو متقاعد کنه براون از قعر چاه نجاتشون داده و به خاطر اونه که الآن توی این نقطه ایستادن و منکرش هم نبود، شبیه واقعیت محض بود، براون ریشه‌ی درختی زهرآلود بود و چانیول از همین ریشه روییده بود. فقط امیدوار بود لایلا این نفرت رو توی طولانی مدت، در برابر ناپدری‌اش فریاد نزنه تا خودش سر برسه و لایلا رو برای همیشه از لندن و خاطرات نحسش دور کنه.

اولین برف لندن؛ چه قصه‌ی کوتاه و پوچی. هوای لندن برای اولین‌بار با بارون زنجیر نشده و به برف نفرین‌شده رو آورده بود. دونه‌هایی که خیابون‌های خالی و خلوت مملو از پلاکاردهای آغشته به دود و گلوله رو می‌پوشوندن. دونه‌هایی که روی لکه‌های خون دیوار بتنی کلیسای سنت‌پل می‌باریدن تا رد خون زیر طناب‌های دار رو مخفی کنن.

چانیول قسم می‌خورد اگه بارش برف همچنان ادامه پیدا می‌کرد، قلبش یخ می‌بست، توی مسافرخونه‌ای که صدای آواز خوندن یه مرد نظامی رو شنیده بود، غرق مورفین و سرمستی‌اش می‌شد و صدای قهقهه‌ی قوی سیاه رو ظاهرا از یاد می‌برد. یک موفقیت مزین شده با زرق و برق بود. فقط به همراه خودش اتفاقی رو آورد که باید میاورد، وعده‌ی دروغینی که به لایلا خورونده شد، پایی که طی تمریناتی سخت آسیب دید و دختری که خانه‌نشین عمارت نحس براون شد، تئاترها نابود شدن و خواهر و برادر رویاهاشون رو از دست دادن و با واقعیت‌ها و ترس‌ها رو به رو شدن و برف بارید. اون روز در سر حد مرگ برف بارید و دونه‌های درشت و سفید، پرسه‌زنان در هوا، با بی‌رحمی به روی کت و عینک مونوکل مردی نشستن که به سختی سعی داشت جلسه‌ی فوری‌ای رو برای نبودش در طی یک‌هفته‌ی اخیر برگزار کنه و همزمان درد زهرمار زخمش رو که در اثر سرما بدتر شده بود، نادیده بگیره.

میز خالی و ذهن‌ها پر از فکر و ایده بودن. سربازهای رهبر جوان باید هم مثل خودش می‌بودن. گیج و سردرگم، مثل پرنده‌ای که راه خونه رو گم کرده، چون بال شکسته به دنبال راهِ برگشته. یک‌هفته بیشتر به روز پنجاهم حذف رهبر عوام مجلس بریتانیا باقی نمونده بود.

QuixoticWhere stories live. Discover now