فصل ۱۶
بهار ۲۰۲۱ – سنتگیلز روکری – ۴ ساعت بعد از درگیری
ساعت شش و چهل و پنج دقیقهی بامداد بود که مرد برهنه و به خواب رفتهی روی تخت، با صدای هلیکوپترها، از شر کابوسهای تکراری رها شد و فوری به روی ساعت دیجیتالیاش ضربه زد. امروز کمترین رکورد رو در خوابیدن زده بود. دقیقا بعد از صبح درگیری تونسته بود دو ساعت و چهل و پنج دقیقه بخوابه.
به اطراف تختش نگاهی انداخت. مثل همیشه مرتب و آروم و تمیز دیده میشد. درست همونطور که دوست داشت. حولهای از کنار تختش برداشت و باهاش عرق خیس شکمش رو خشک کرد. یادش میومد در وایتهالِ لندن، توی همین ساعتها، عادت داشت دست نامزد عزیزش رو بگیره، موسیقی سنتی ایتالیایی باز کنه و در جلوی غروب تابیده شده از پنجرههای بالاشهر، باهاش برقصه و در کنار گوشش زمزمه کنه که اون دختر گندمگون تنها رقص ایتالیایی مورد علاقهشه.
سنتگیلز مثل هر روزش بود. صدای آروم خندهی پسر بچهای رو کنار آسیاببادی شنید که احتمالا همراه خواهرش داشت با موج تند و تیز باد پایینشهر لندن، به هر گوشهای از بوتهزارها میدوید و بادبادک هوا میکرد.
مرد بیوه در طی یکماهی که در سنتگیلز مستقر شده بود، متوجه شده بود که حتی به موندن در سنتگیلز هم وابسته شده. حتی سنتگیلز هم اون رو به روح نامزدش وصل میکرد و یادش رو زنده نگه میداشت. یک شهر مرده و ساکت با تعداد ساکنین دوهزار نفر که رهبرش معتقد بود منجی پایینشهریهاست.
مرد بیوه میدونست که روال هر روز پایینشهر اینه که در مه فرو بره و مردمش گهگداری نظارهگر دودهی تسلطیافتهی لندن به شهرشون بشن. سنتگیلز روکری در ظاهر با صدای خنده و آزادی آمیخته شده بود اما جیرهی غذایی روز به روز کمتر میشد. بکهیون خوب میدونست رهبر اینجا هرگز حاضر نیست با تمامیتخواهها دربارهی این موضوع یا وارد شدن به طرح جدید مذاکره کنه.
بکهیون از صدای کوبیده شدن در تعجبی نکرد. از چند ساعت گذشته تا به حال خودش رو مرده فرض کرده بود. فقط باید فرار میکرد تا در یک گوشهی دیگهی این شهر مستقر بشه. تا زمانی که به هدفش نرسیده بود نمیتونست بذاره رهبر دستور سربهنیست کردنش رو صادر کنه. بالش روی تختش رو بلند کرد و با وحشت به کلتی که قایم کرده بود خیره شد. حمل سلاح در سنتگیلز برای مردم عام عملا ممنوع و غیرقانونی بود و پیدا کردن سلاح سختتر از چیزی بود که تصورش رو میکرد. بدون پیتر حتی نمیتونست یه سلاح سرد معمولی داشته باشه چه برسه یه کلت ام ۱۹۱۱.
بکهیون با صدای کوبیده شدن در کلافه شد. جدا دیگه قصد نداشت یه افسر دیگه رو کتک بزنه. فوری به سمت پنجرههای دیواری دوید اما در کمال تعجب هیچماموری رو در اطراف خونهاش ندید. نفس عمیقی کشید تا بتونه تمرکزش رو حفظ کنه. چشمهاش رو رو به تابش خفیف نور بست. اما نهایتا تصمیم گرفت به سمت در بره. وقتی با بالا تنهی برهنه زنجیر پشت در رو باز کرد، در کمال تعجب یک افسر بدون بالماسکه و تنها رو دید.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...