Chapter 7

240 69 24
                                    

فصل ۷

جلسه‌ی اضطراری‌ای که با فوریت به دستور بکهیون و لکسی تشکیل پیدا کرده بود، جو متشنجی رو داخل خودش داشت. داخل دیوارهای شیشه‌ای، آدم‌هایی دور میز فکر جمع شده بودن که تا قبل از اون شب فکر می‌کردن آزاد کردن مامورینی که برای جاسوسی اومده بودن فکر بهتری باشه. اما نه حالا که وجه جدیدی از رهبرشون براشون فاش شده بود. چون افسر جوانی که با رهبرشون مذاکره کرده بود، نزدیکی و آشنایی غیرمنتظره‌ای باهاش داشت.

پهباد خراب لای پارچه‌ی کهنه و خاک‌خورده‌ای وسط میز فکر قرار داشت. بکهیون به باله‌هاش زل زده بود. رهبر پارک با به تایید رسوندن برنامه جدید داخل سیستم برنامه‌ی پایگاه خیلی مشغول و دمدمی به نظر می‌رسید. باقی پانزده‌نفری که همیشه به اتاق فکر احضار می‌شدن و مشهور بودن به سربازهای نقره‌ای سنت گیلز روکری، سخت تلاش می‌کردن چرت نزنن و جدی و قاطع به نظر بیان. در حالی که همه با لباس‌های گله گشاد و غیرکاری توی اتاق جلسه حضور پیدا کرده بودن. چیزی به هفت بامداد نمونده بود اما چانیول هیچ اهمیت نمی‌داد که در طول شب تنها سه ساعت به صورت مفید تونسته استراحت کنه و بقیه‌اش رو بی‌خوابی دردهاش رو کشیده و کار کرده.

جرج بعد دریافت سیگنال ناشناسی از بالاشهر در داخل آیپدش، رو به رهبر پارک در راس میز تاکید کرد: «قربان یه ایمیل با شناسه‌ی نامعلوم از بالاشهر لندن دارید. احتمالا از طرف وزیره.»

چانیول بدون اینکه سرش رو بالا بیاره مدادی رو بین انگشت‌هاش گرفت و سراسیمه گفت: «می‌خوان توهین و بی‌احترامی رقت‌انگیزشون رو به من و شماها توجیه کنن. باز هم به دنبال مذاکره‌ان. احتمالا تا چندین‌دقیقه‌ی آینده با اتاق فکر تماس صوتی برقرار می‌کنن.»

تمام تیم منتظر رهبر کلافه و خسته‌شون بودن تا قدم بعدی رو مطرح کنه. چون در حال حاضر با پیدا شدن پهباد بعضی از چیزها از برنامه خارج شده بود. هر وقت چیزی از برنامه خارج می‌شد، چهره‌ی چانیول داد می‌زد که عصبی و کلافه‌ست و قصد داره روش بدتری رو پیش روی خودش بگیره.

سکوت تیم با اعتراض جرج شکسته نشد، فقط چانیول از نوشتن برنامه‌ی جدید دست کشید و برگه‌ها رو روی میز گذاشت. خودش رو جلوی میز کشید و به پهباد اشاره کرد: «فکر می‌کنید اون چیزی که وسط میزه وادارم کنه ارزش‌های اخلاقی‌ام رو بشکنم و مذاکرات رو قبول کنم؟»

کیتلین از طرف راست میز به سمت رهبرش چرخید. مربی بوکس بکهیون قاطع و خونسرد به نظر می‌رسید، درست مثل همیشه. «اگر پهباد مسلح نبود می‌شد به دیپلماسی امیدی داشت قربان. نمی‌دونم چطور می‌خواین کوتاه بیاین.»

چانیول دست به سینه شد و نگاهش رو به کیتلین دوخت: «درسته. وقتی دشمنم اعلان جنگ بکنه من هم چاره‌ای ندارم که برنامه‌ی خودم رو تغییر بدم. امیدوارم بتونید با این تغییر کنار بیاید.»

QuixoticWhere stories live. Discover now