Chapter 25

169 44 23
                                    

فصل ۲۵

صبح‌گاه دم‌دمی و مه‌آلود سنت‌گیلز آمیخته شده به غم دو مردی بود که تازه با کروزرهاشون از سمت بالاشهر به جایی که تعلق داشتن می‌رفتن. مکانی امن به اسم 'خونه'. کلمه‌ی' خونه' شاید برای خیلی‌ها معنای متفاوتی داشته باشه. جای پرهیاهو و شلوغ و مسرت‌بخشی مثل دور دست‌های لندن یا پاریسی که قبل تمامیت‌خواهی با برج‌های سر به فلک کشیده و آثار هنری‌اش می‌درخشید. اما برای دو مردی که هر دو به نوع و حالتی از غم دچار شده بودن و دیگه مطابق عادتشون با شور و شوق مسابقه‌ی سواری روی آسفالت‌های ترک‌خورده‌ی سنت‌گیلز نمی‌ذاشتن، خونه جایی بود که در نهایت یک فنجان قهوه می‌ریختن، در آغوش هم می‌موندن و در اتاق‌های شخصی‌شون برای هم از داستان‌های عاشقانه، آسمان‌ها، ستارگان، شادی‌ها، رنج‌ها، غم‌ها و هنرها می‌گفتن. قبل اینکه در مرحله‌ی جدیدی از رابطه‌شون قدم بردارن، تنها عواطف رد و بدل شده‌ی بین‌شون از طریق داستان‌ها و خاطرات رنگ برداشته به آبیِ چانیول بود.

حدودهای بامداد بود که لایلا براون با حسرت و خشم به برادرش خیره موند و ازش خواست باز با مرد بد اخلاق، برای روزها، به سمت ناکجا آبادی مشخص، روانه نشه. چانیول تنها تونست در درگاه در بیاسته، با یاس، تاسف و شرم نگاهش رو ازش بگیره و زمزمه کنه: متاسفم جواهر قلب من.

لقبی که چانیول از سر عشق مفرطش، به خواهر کوچیک‌ترش می‌داد، قلب هر شنونده‌ای رو شوکه و لمس می‌کرد. اما احساس خود لایلا نسبت به این مسئله، ناراحتی و عمری حسرت بود. دخترک بیچاره در اسارت سیاست‌های ناپدری‌اش بود و مشخصا رنج می‌کشید. دلش نمی‌خواست برادرش انقدر وابسته‌اش کنه و بعد برای روزها با خدمتکار خونه یا مربی‌اش تنها بذاره. برادرش، قلبش بود و خودش هم قلب برادرش. بدون هم نمی‌تپیدن. بدون هم معنایی نداشتن و ذره‌ذره جان می‌دادن.

هر وقت چانیول از لندن به سنت‌گیلز راهی می‌شد، تا روزها توی اتاق فکر، دفترش، مابین سربازهای سیاه، فقط یک‌جفت تیله‌ی قهوه‌ای جلوی چشم‌های خسته و آسیب‌دیده‌اش می‌دید که التماسش می‌کرد نره. مرد آزرده‌خاطر و شکسته، حتی نمی‌دونست چطور با این نا امیدی و حسرت کنار بیاد.

بکهیون وضعیت رو می‌دید و کنار رهبرش پرسه می‌زد. چیزی نمی‌گفت اما مخفیانه شب‌ها به اتاق رهبرش می‌رفت، روی صندلی سرش رو می‌بوسید و روی شونه‌هاش ملافه می‌کشید. چون می‌دونست چقدر ممکنه بدن چانیول نسبت به سرما زود واکنش بده. وقتی چانیول برای بررسی طرح‌های جدید شرایط مذاکره، خودش رو داخل دفترش حبس می‌کرد و کنترل اتاق فکر رو به لکسی می‌سپرد، بکهیون نمی‌تونست جلوش رو بگیره تا انقدر خودش رو با کار خفه نکنه.

وضعیت مرز هم زیاد جالب نبود. بکهیون این رو وقتی فهمید که جدا از اطلاع چانیول، برای بازرسی به پایگاه کنار رمز رفت. ورود و خروج نظامی‌های انگلیسی گزارش نشده بود اما بکهیون می‌تونست دید جاناتان رو از پشت شیشه‌های بلند پایگاه مرز ببینه. به اسارت گرفته شدن و موندن در این حالت، در حالی که چانیول هنوز چیزی از توافق اعلام نکرده بود، خودش یک بلاتکلیفی بزرگ و دردسرساز محسوب می‌شد.

QuixoticWhere stories live. Discover now