Chapter 53

149 22 94
                                    

* چون بچه‌های گپ لیتل استارز ازم خواستن، تصمیم گرفتم بعد این برا هر چپتر یه موسیقی توی چنلم پست کنم و با موسیقی هر چپتر رو بخونید. راستی از کامنتا و ووتاتون کلی کلی ممنونم و کلی کلی دوستتون دارم. این چپتر با تاخیر به مناسبت روز چانبک در خدمتتون با کلی عشق :")

Rejected Kisses - Adam Taylor 

@EviesDelusionalWorld

@ChanbaeksLittleStarsGapChat

فصل ۵۳

کمک خلبان جرات نداشت به کابینی برگرده که مردی توش جا خوش کرده و با اضطراب به نقطه‌ای خیره شده بود. رهبرش بیشتر از هر موقعی تنها و مضطرب به نظر می‌رسید با اینکه یار دیرینه‌اش لکسی مثل همیشه کنارش بود. ترس و وحشت رهبر پارک رو همیشه توی هلیکوپترها و هواپیماها می‌دید و درک نمی‌کرد مردی به بزرگی اون، چرا باید چنین ترس بزرگی داشته باشه. اون یه خلبان نیروی هوایی بود و سقوط باید نرمال‌ترین مسئله‌ی ممکن براش می‌بود. اما حقیقت این بود که چانیول هر شب توی رویاهاش سقوط می‌کرد و از درد خیالی بودن واقعیتی که می‌دید، نیمه‌شب‌ها به جسمش و روحش آسیب می‌زد تا بلکه سرخوشی قدیمی رو برگردونه و باز به عالم وهم پرت شه. به عالمی که توش سقوط و شکستی وجود نداشت.

کمک خلبان به فضای متشنج جلسه‌ی چند ساعت پیش فکر می‌کرد، زمانی که رهبر پارک به قتل بعد رهبر عوام اشاره‌ای کوتاه کرد و دستور داد ویلیامز مارشال ایر از لیست حذف بشه چون تاثیری بر جو منطقه یا عملکردهای دولت در زمینه‌ی ترویج تمامیت‌خواهی نداره. موردی که بیشتر از هر چیزی متعجبش می‌کرد، نبود سرباز محبوبشون و خروج ناگهانی کیتلین بود، اون هم درست وقتی که رهبرشون شکسته‌تر و درمونده‌تر از هر وقتی به نظر می‌رسید. آدم‌های زیادی پشت اون مرد رو خالی می‌کردن در حالی که کمک خلبان ایده‌ای درباره‌ی چرایی‌اش نداشت.

دولت بعد سال‌ها به خودش جرات داده بود مامورین امنیتی‌اش رو مثل تیله توی زمینشون پخش کنه اما چانیول بعد اون ذره‌ای در هم نشکست. انگار که کل اعضا به خوبی فهمیده بودن این ریشه‌های درون درختچه‌ان که اگه قطع بشن، شانسی برای مقاومت درختچه باقی نمی‌مونه.

مردی که از درد به خودش پیچیده و تنها کار مفیدش گوش سپردن به صدای فرود هلیکوپتر بود، نگاهش رو از تجهیزات پزشکی و توری‌های متصل به دیوار بالگرد می‌گذروند و چیزی رو حس نمی‌کرد. باعث تاسف بود که حتی بغضی هم گلوش رو آزار نمی‌داد.

«اینجوری نمی‌تونی با اون پسره‌ی سرتق حرف بزنی.»

از عالم دست‌ساخت خودش جدا شد و مبهم پلک زد. آینه‌ای نداشت تا به خودش نگاه کنه اما می‌دونست دست کمی از یه سرخورده نداره. بازوهایی که در انحصار انگشت‌هاش بوده و تار موهای سفیدی که روی فریم و ایرپاد متصل به عدسی مونوکلش بودن، چشم‌هایی که زیرشون و درونشون به سیاهی و سرخی می‌رفتن و نفس‌هایی که به تدریج سرد و سردتر می‌شدن، و رهبر جوان جوابی در برابر هیچ‌کدوم از این اتفاقات نداشت. فکرش خالی از هر نوع آشوبی بود. حتی وقتی که هلیکوپتر فرود اومد و باید اولین کسی می‌بود که مثل همیشه قدم‌های محکمش رو با چکمه‌های دوران خدمتش برمی‌داشت؛ اما حالا که سرمست و خمار از مورفین و دور افتاده از معشوق و خواهرش بود، بازهم توان جنگیدن رو داشت یا باز هم همون سرباز بی‌دست و پای لایلا محسوب می‌شد که حتی شلیک کردن هم بلد نیست؟

QuixoticWhere stories live. Discover now