Chapter 63

25 9 1
                                    

یه چپتر تقریبا چهار هزار کلمه‌ای و یه چپتر تقریبا هشت هزار کلمه‌ای به جبران نبودم تو این یه‌ماه. ووت و کامنت فراموشتون نشه عزیزانم. به تازگی سخت در تلاشم کیشوتیک رو فول کنم. حمایتا خوب باشه بیشتر به شوق میام تا سرعت نوشتنم رو بیشتر از قبل کنم.
دوست دارتون، ایوی :
")

@EviesDelusionalWorld

موسیقی این چپتر:

Marco Beltrami – He Didn't Grieve Properly

---------------------------------------------------------------------------------

فصل ۶۳

اواخر تابستان ۲۰۱۲ بیمارستان رویال مارزدن

بیدار شدن از صدای سوت آزاردهنده نبود، حتی نیمه‌باز بودن چشم‌هاش رو به پمپاژی که به بینی و دهنش متصل بود هم آزاردهنده نبود، فقط جای یک‌نفر کم بود، به جای پرستارهایی که تو اون راهرو داشتن به‌سوی دروازه‌ی مرگ هدایتش می‌کردن. گوانگ رو نمی‌دید، دوهیون رو نمی‌دید، سامئول رو نمی‌دید، لکسی، اسمیت رو نمی‌دید، لوسی ویلسون رو نمی‌دید. چند اسمی که یقینا چانیول بیست و پنج ساله رو امید و مسرت می‌بخشیدن، دورش نبودن.

شاید چشم راستش انقدر دو دو رفت و تنهایی به چشم دید که حاضر نشد تا یک‌هفته هوشیار باشه. تصمیم گرفت به هذیان و شعر گفتن توی بخش مراقبت‌های ویژه‌ی اون بیمارستان خصوصی لعنت‌شده. همونجا بود که زهر ترسی به اسم "تنهایی" کنار دلش جا خوش کرد. پس تصمیم گرفت در عالم وهم و رویا سیر کنه و همه‌ی اطرافیانش رو به مرز نگرانی ببره.

همگی یک‌جا به سوگ نشسته بودن و چانیول رو حتی در عالم خواب و رویاش هم سرزنش می‌کردن که حق نداره به درد سوگواری‌شون اضافه کنه. در حالی که افسر جوان هنوز هم انفجار اون جت F-16 ای که متعلق به کاپیتان ماتیلدا بود رو کنار همون کارخونه‌ی متروکه‌ی کنار مرز آبی می‌دید. اما افسوس که چیزی از چهره ی از مادرش به یاد نداشت و در عالم بی‌هوشی، در کنکاش این بود که صحنه‌ای خیالی راجع به خداحافظی‌اش با مادرش بچینه.

اما صحنه‌ی خیالی خداحافظی توی ذهنش به تدریج تبدیل می‌شد به صحنه‌ی چهار کلنل سیاه‌پوشی که روی شن و ماسه زمینش زده بودن و مثل خدایان دور سرش می‌چرخیدن تا برای سوگی که از نو به روی دوشش نشست، دعا بخونن.

پلک‌های خیسش به تدریج باز شدن، زمانی که امیدی در رویا و توهم ندید و تصمیم گرفت توی واقعیت به دنبال از دست رفتگانش بگرده. بنابراین بی‌توجه به درد بدنش، و نوری که روی چشم راستش می‌تابید، کماکان سر چرخوند و فقط یک اسم رو به زبون آورد: بورام؟

و در اون نقطه بود که براون پیر باید ملامت می‌شد و به پسرش می‌فهموند که دیگه بورامی در کار نیست. اون برای خانواده‌ی پارک‌ها اسم و هویت بخشیده بود و چانیول هنوز مادرش رو با نامی خطاب می‌کرد که در سازمان ثبت هویت جهانی وجود خارجی نداشت. دلگیر و خسته، ماگ قهوه‌ی بدون کافئینش رو روی میز رها کرد و به صداهایی که داخل سالن بیمارستان می‌پیچیدن، لعنت فرستاد.

QuixoticМесто, где живут истории. Откройте их для себя