فصل ۶۲
صداهای توی سرش زمانی متوقف شدن که صدای مانیتورینگ قلب رو شنید و برای اولینبار از کابوس دیدن رها شد و پلک باز کرد. طلوع مستقیم آفتاب، به چشمهاش و پیشونیاش فشار آورد. از نو پلک بست و با وحشت سرش رو به سمت پنجرهی اتاق چرخوند.
تقریبا یکدقیقه زمان برد تا بفهمه کجاست. میتونست اون کتابخونه رو به یاد بیاره. اسمیت و خودش با چوبهای بلوط باغ عمارت درستش کرده بودن تا درمانگاه کنار پارکینگ عمارت تکمیل بشه و براون میانسال گهگداری بتونه از درد قلبش فرار کنه و اینجا تحت نظارت قرار بگیره.
حتی گلدون گندمیای رو که کنار طلوع خورشید قرار داشت رو میشناخت. حتما برف لندن به ملتش رحم کرده و بند اومده بود که خورشید با این شدت اجازهی طلوع رو داشت.
بهتدریج، بدن خودش رو حس کرد که سرتاسر دچار گر گرفتگی شده. اولین چیزی که دی، انگشت اشارهاش بود که یه پالساکسیمتر مزخرف وصل بود. برای همین تونست صدای بوق مانیتور رو درک کنه. مطمئن بود که مرده و در عالم توهم بیدار شده، اما دردهاش مدام بهش سیلی میزدن و یادآوری میکردن که حق مردن نداره.
دست سالمش رو با چشمهایی بسته، روی بینیاش کشید و چیزی مثل آخ از بین لبهاش آزاد شدن. حتی یه کانولا به بینیاش وصل بود تا بیشتر از گذشته بهش اثبات شه که هوشیاره، دیگه توی توهم صدا زدن اعضای خانوادهاش قدم نمیزنه و نمرده.
چسب الکترودهای هولتر قلب روی قفسهی سینهاش، آخرینچیزهایی بودن که توجهش رو جلب کردن. زنده مونده بود و نمیدونست به کدوم درگاهی شکر بگه. مرگ بر اثر اوردوز آخرینچیزی بود که از خدا میخواست تا اون رو از جواهر قلبش و فاوستش جدا کنه.
با انگشتهاش اطراف شقیقهاش رو فشرد و تلاش کرد به مغز لعنتیاش فشار بیاره. صحنههای محوی از اینکه مابین خواب و هوشیاری، در تلاش بود پرستارها رو بزنه تا از کشیدن شیرهی جانش دست بکشن، به یاد میاورد. به یاد میاورد که روی گردنش جای زخم زنجیره. برای همین با وحشت به جای خالی پلاک بکهیون روی یونیفورم درمانگاه دستی کشید و به وضعیتش نفرین فرستاد.
باید فوری از روی تخت جدا میشد، مریندا رو پیدا میکرد و باهاش به سمت پایینشهر رواله میشد تا به فاوست عزیزش برسه. خواست کمی بدنش رو تکون بده که متوجه درد ساق دستش هم شد. وقتی تونست محیط اطرافش رو واضحتر ببینه، متوجه دو سرمی شد که به هر یک از ساق دستهاش متصل شده بودن. حدس میزد جفت محفظهها پر از محلول نالتروکسان باشن.
به کرختی بالاتنهاش دهن کجی کرد، چسبهای هولتر، پالس اکسیمتر، کانولای توی بینیاش و سرمها رو به ترتیب با خشم و نفرت از خودش جدا کرد، با وجود اینکه ساق دستهاش به خونریزی افتادن و از درد عربده کشید، باز هم میل نابودگرش بهش دستور داد از اون تخت متعفنی که زمانی ناپدریاش روش بستری بود، فاصله بگیره.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...