Chapter 5

343 91 222
                                    

فصل ۵

پرسه زدن توی حومه‌ی شهر برای رهایی از افکار هرگز کارآمد نیست. دست کم برای آدمی مثل چانیول اینطوری نبوده و نخواهد بود. فقط باید خودش رو هر چه زودتر از مه و دوده‌ی غلیظی که تمام جاده رو اشغال کرده بود خلاص مي‌کرد و به سنت گیلز می‌رسید.

جاده بوی مردِگی می‌داد. شهر بوی مردگی می‌داد. همه چیز مثل مردن شده بود. یک زندگی بی‌اساس و پوچ و بی‌معنی. چانیول وقتی روی آسفالت‌های ترک‌خورده‌ی شهر سواری می‌کرد، می‌تونست بوی چوب‌های سوخته و پلاستیکِ آتیش گرفته رو بشنوه. یک سری پلاکارد سوخته شده در کادر جاده پخش شده بودن. رد سوختگی‌شون مشخص و واضح بود. مردی که به سوی سنت‌گیلز می‌رفت، کلمات سوخته شده‌ی ضد فاشیسم و تمامیت‌خواهی رو روی پلاکت‌ها می‌دید.

ابرها بر غلبه‌ی مه و دوده تسلیم شده بودن و آهسته به سمت شمال لندن حرکت می‌کردن.

چانیول نمی‌دونست که آیا این جاده‌ی ناهموار همیشه انقدر طولانی به نظر می‌رسه یا نه. اگر مرز سنت گیلز رو رد می‌کرد، مجبور نبود مسیر زیادی رو طی کنه تا خودش رو به نشست پایگاه حومه‌ی شهر برسونه.

وقتی به مرز فنس‌های الکتریکی رسید، پشتش ایستاد و از طریق نرم‌افزار سیستم امنیتی آیپدش رمز فنس رو وارد کرد تا بتونه از مرز عبورکنه.

از دور می‌تونست صدای نجواها و خنده‌های بچه‌هایی که توی حومه‌ی شهر در میون چمنزارها بادبادک هوا می‌کردن رو بشنوه.

تا به پایگاه نمی‌رسید، حاضر نمی‌شد هویت خودش رو فاش کنه. کشاورزها به سختی در سه مزرعه‌ی شرق سنت گیلز مشغول کاشت محصول بودن. سنت گیلز هوای بارونی‌ای داشت و خوشبختانه به لطف این مسئله کمبود منابع غذایی از طرفی جبران می‌شد.

چانیول حین سواری، می‌تونست تابلوی خاک‌خورده و سبز رنگی رو ببینه که ادعای خوش‌آمدگویی به هر کسی می‌کرد که تازه به سنت‌گیلز وارد شده. در حالی که بالاشهری‌ها ورود به سنت‌گیلز رو کابوس می‌دونستن و اهالی‌اش رو کافر.

بچه‌ها با والدینشون روی بام‌های دامداری‌ای نشسته بودن. انگار انتظار داشتن هوای ابری سنت‌گیلز باز گریه کنه و اونها با خوشحالی به بارون خیره بشن. بعضی از بچه‌ها روی سقف دامداری‌ها می‌رقصیدن و با جثه‌های کوچیکشون روی سقف‌ها پای‌کوبی و شادی می‌کردن. باقی اهالی ورودی شهر دور کلیسای کوچیکی با تاسف و غم‌خواری زانو زده بودن و اشک می‌ریختن و قسم می‌خوردن که کافر نیستن. صدای فریادهاشون مدام در ورودی شهر می‌پیچید که می‌گفتن تنها از روی دردمندی و شکنجه شدن در بالاشهر به اینجا پناه اوردن.

چانیول به عنوان رهبر اون شهر با شهروندهای دوهزار نفره‌اش، می‌دونست اون راهب‌ها و کشیش‌ها چه کسایی هستن. کاری به کار بقیه نداشتن و در فقر و فلاکت به سر می‌بردن. اونها عادت داشتن در بالاشهر از مدارس کاتولیک خبرگزاری کنن اما بعد اینکه دولت دستور ترور خبرنگارها و روزنامه‌نگارها رو داد، با بیچارگی به سنت‌گیلز پناه بردن. آدمهای به اصطلاح روشن‌فکر زیاد و بیداری وجود نداشتن که تصمیم بگیرن به این شهر پناه بیارن.

QuixoticWhere stories live. Discover now