Chapter 35

173 43 55
                                    

فصل ۳۵

زمستان ۲۰۱۲ دانشکده‌ی اقتصاد و علوم سیاسی لندن

«انگلس کیش‌های تفکیک شده‌ی زیادی برای مارکسیست‌ها مطرح کرده بود. شما نمی‌تونید فقط به یکی از کیش‌ها اتکا کنید.»

دختر نگاهش رو از لپ تاپ به سمت استاد اندیشه‌ی سیاسی‌اش برد. موقرانه عینکش رو به چشم‌هاش زد و دست بلند کرد. «چون اظهار نظر کردید مارکسیسم یک خط فکری محسوب نمی‌شه، پس باور ماکسیست‌ها به کمونیسم هم مستقل نیست بنابراین قابل اطمینان هم نیست. درسته؟»

استاد فینلیسون قدم‌های متبکرانه‌اش رو به سمت میزش برداشت. به نظر نمی‌رسید که فضای کلاس مکان مناسبی برای چرت زدن باشه. چون نور با غرور از پنجره‌های کلاس به پشت نیم‌کت‌ها می‌تابید و صدای کوبیده شدن کفش‌های عاج‌دار استاد فینلیسون مشخصا حتی مزاحم چرت زدن یک پشه هم می‌شد اما مورفین توی اینجور مواقع خوب بلد بود متفاوت واکنش نشون بده.

«از نظر اندیشمندان بزرگ سیاسی، فلسفه‌های انگلس هرگز رد نشده. نمی‌تونیم قاطعانه بگیم قابل اطمینان هستن یا نه. چون همه یک خط فکری محسوب می‌شن و در مفاهیم دموکراسی، پیروی کردن از خط فکری برابر با در یک راستا بودنه...»

دانشجوها نمی‌تونستن دلیل نگاه‌های عمیق استادشون رو فقط به پشت یک لپ‌تاپ و یک میز بفهمن. قابل درک بود که استاد فینلیسون یکی از سخت‌گیرترین کادر آکادمی اقتصاد و علوم سیاسی لندنه. تمام دانشجوها و دپارتمان دانشگاه رسما اون رو یک نخبه خطا می‌کردن و لندن رو لایقش نمی‌دیدن. چون باور داشتن استادشون با باورهای منحصر به فرد و منش مخصوص به خودش، به مرزهای خارج از لندن تعلق داره.

«بنابراین اینجا یک سوال مهم پیش میاد، از آقای براون می‌خوام جواب سوال خانم استلا رو بده،»

به عصب چشم‌هاش فحش ناجوری گفت و سر بلند کرد. از سقوط فقط چهارماه می‌گذشت و نمی‌دونست اینجا داره چی‌کار می‌کنه. آخرین چیزهایی که به یاد داشت، انکار بود، خشم، لجاجت، افسردگی و در نهایت پذیرفتن دو سوگ در یک‌جا. سوگ مرگ یک عزیز و سوگ رها کردن معشوق. نمی‌خواست به این فکر کنه که لکسی و ناپدری‌اش اون رو هنوز در لبه‌ی مرز لجاجت و افسردگی و سو مصرف می‌بینن. آخرین‌باری که مجبور شد با سیگار و الکل خداحافظی کنه، یک نوجوان افسرده و سوگوار بود که به اجبار ناپدری‌اش به کمپ رفت تا بتونه وارد ارتش لندن بشه. نمی‌تونست انکار کنه که نقطه‌ی رهایی بهتری رو برای جبران غم‌هاش پیدا کرده. اما هنوز هم از مصرف صبحش گیج و منگ بود و جای زخم تزریقش عذابش می‌داد. امروز اخرین شیشه‌ی محلولش رو تموم کرده بود.

به خودش قول می‌داد که دیگه نذاره درد، قلبش و چشم‌هاش، باز وادارش کنن به سمت مورفین برگرده. البته حتما دوباره مثل خفاش‌ها بالای سر سم هریسون حاضر می‌شد و دوباره ازش ماده‌ی تسکین دهنده‌ی درد‌هاش رو می‌خواست، بدون اینکه بفهمه توی یک‌ماه اخیر به چه زهری عادت کرده.

QuixoticWhere stories live. Discover now