فصل ۴۴
تابستان ۲۰۱۲ - بیمارستان نظامی کویین - لندن
از ساعتهایی که مادرش سراسیمه به دنبال پزشک جراح برای بخیهی دستش میگشت، خیلی سر شده بود. تا به امروز، هیچایدهای از زیادی خون از دست دادن نداشت. آخرین آسیب جدیای که سر پرواز بهش وارد شد، همون مدرسهی نظامی بود. وقتی که گردنش آسیب دید و تا ماهها نتونست به مدرسه برگرده. و درضمن، هرگز تو مدرسهی نظامی بهش نگفته بودن قراره سر نجات دادن آدمها، مافوقش پوست دستش رو با شیشه پاره کنه، طوری که خونریزی امانش نده و پزشکهای درمانگاه پایگاه نتونن براش کاری کنن، راهی بیمارستان نظامی بشه و مجبور بشن به زخمش بخیهی فوری بزنن، بدون هیچ مسکنی.
لحظاتی که چشمهاش سیاهی میرفت و قلبش - از شدت درد و خونریزی - از تپیدن ایستاده بود، گهگداری پلک روی تخت اتاق مراقبت باز میکرد و مادرش رو بالای سرش میدید که برای اولینبار غرورش له شده بود. با حرص و خشم به حماقت پسرش خیره شده بود و تلاشی برای خفه کردن صدای پرستارهایی که مزاحم خیالپردازیهای بین خواب و بیداریاش بودن، نمیکرد.
کدوم دیوانهای همچین بلایی سرش آورده؟
هنوز هم چندتا خورده شیشه داخل دستش هست، نمیشه الآن بخیهاش زد.
خون زیادی از دست داده، کسی اینجا هست که گروه خونیش A+ باشه؟
افسر بیچاره، شنیدم یه مارشال پرواز این بلا رو سرش آورده. دولت چه بلاها که سر این نظامیهای بختبرگشته نمیاره.
نتیجهاش اینه که هرگز به کشور خودتون خدمت نکنید. اگرنه همچین بلایی سرتون میاد.
احمقها! اینجا یه بیمارستان برای کادر نظامی لندنه. هر روز بدتر از اینها رو هم به چشم میبینیم. خودشون این شکنجه رو انتخاب کردن. به ما چه؟ به جای حرف زدن نذارید خوابش بگیره.
تمام این صداها توی سرش میپیچیدن، بعد اینکه آخرینبار از هوش بره، تا چشم رو به نور نورثولت باز کنه، این صداهای رقتانگیز و تاسفبار رو میشنید. فریاد نمیزد. جیغ نمیکشید. در توهم بود که لامپ کهنهی اتاق بیمارستان، نوریه که آخرینبار کنار جت فرود اومدهی لوسی تماشا کرده. به لباسهای کثیف و متعفنش نگاهی انداخت و صورتش جمع شد، اولین واکنشش بعد به هوش اومدن. اون حتی نترسیده بود از اینکه توی یه اتاق با چندین تخت خالی تنها مونده. امیدوار بود گندی که زده، دامنگیر لوسی قشنگش نشده باشه. چون از پرستارش تونست خبری از اون دختر بگیره. به زخمش داخل درمانگاه رسیده بودن و با موفقیت امتیازش رو گرفته بود. امتیاز بیارزشی که افسرها جونشون رو براش فدا میکردن، جدی ارزشی جز پوچی داشت؟ از به پوچی رسیدن وحشت داشت. حتی نمیخواست در کنار این چاله قدم برداره و نگاهش کنه.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...