فصل ۱۹
بهار ۲۰۲۱ ـ پایگاه سنتگیلز روکری
چهلمین روزی که پایگاه سنتگیلز روکری بکهیون رو به عنوان نیروی جدید توی خودش جا داده بود، زیاد خاص رقم نخورده بود. سرباز جدید حتی هنوز اجازه نداشت توی مرزها فعالیت کنه چون سخت درگیر جلسات روانکاوی و تمرینات مداومش بود.
بکهیون در اون لحظه فقط انتظار میکشید تا رهبر پارک به شخصه براش قوطی کتابهای جدیدش رو بیاره اما به نظر میرسید حرف لکسی و رهبر پارک مهمتر از قوطی کتابهاشه.
رهبر پارک فقط چند قدم با قوطی کتابها فاصله داشت و سرباز سیاه مردد بود که آیا خودش اجازه داره قوطی کتابها رو از انبار پشت کتابخونهی اتاق رهبر برداره یا نه.
زمانی که به لبهی میز تکیه کرده بود محتاطانه اتاق رو از زیر نظرش میگذروند. اتاق رهبر هیچ تفاوتی با باقی اتاقها نداشت. اتاقی که یک سرباز سیاه درش اقامت داشت، مشابه اتاق رهبر پارک بود. هیچ چیز اضافهتر و مشکوکتری نظر سرباز سیاه رو جلب نمیکرد.
سرباز نسبت به روابط لکسی و رهبر پارک مشکوک شده بود. چون به نظرش خوب عادت رهبرها رو حفظ بود. اونها قانونی رو وضع میکردن و همون قانون رو به راحتی زیر پا میذاشتن. از این نظر گمان میکرد روابط عاشقانه و حتی جنسی بین رهبر پارک و لکسی وجود داره اما این مسئله ابدا ذرهای براش مهم نبود.
اتاق رهبر پارک بهش احساس نا امنی میداد و به خوبی میتونست تپشهای قلبش رو حس کنه. چون فضای سربستهی اتاق انقدری گرم بود که سرباز سیاه رو به این باور برسونه؛ رهبر جدا از استقامت بدنی قویای برخوردار نیست و در برابر سرما ضعیفترینه در حالی که چیزی به شروع تابستان گرم سنتگیلز باقی نمونده بود.
بکهیون چشمهاش رو چرخوند تا فقط حس کنجکاوی همیشگیاش رو ارضا کنه نه چیز دیگهای. تنها چیزی که میتونست از لای کرکرهی پنجرهی اتاق ببینه، سایهی رهبر پارک و لکسیای بود که به دلایل نامعلومی در بحث و جدل بودن. اون شاهد بود که رهبر پارک بیشتر از باقی اعضا ساعتها خودش رو توی دفترش زندانی میکنه تا طرحهای جدید رو بررسی کنه. شایعههایی که بین اعضای پایگاه میپیچید، مبنی بر این بود که در سالهای شروع فعالیت پایگاه، رهبر پارک بیشتر از اینها از خودش کار میکشید و گهگداری حتی حاضر میشد هفتهها توی مرزها همراه سربازهای سیاه فعالیت داشته باشه.
هفت الی دوازده ساعت کار روزانه به نظر بکهیون خیلی سنگین و ترسناک میرسید اما باز اهمیتی نمیداد. هر چیزی که اون رو از افکارش رها میکرد براش قابل ستایش و مقدس شمرده میشد.
قدمی عقبتر رفت و اینبار با دست به میز تکیه داد و پاهاش رو به روی پارکت ضرب گرفت. لبهاش رو گزید و با نگاه خصمانهای به پشت کرکره زل زد. آهی کشید و تصمیم گرفت کمی مچ دستهاش رو نرمش بده. جدا نمیدونست انگشتهاش و عضلات دستهاش چرا انقدر دردناک شدن. منقبض شدنشون رو یکی از احتمالات درد دستها و انگشتهاش میدونست.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...