فصل ۲
دختری که در انتظار مافوقش مونده بود، بدون تعلل نوک چکمهاش رو به روی مسیر خاکی تپه میکوبید. میدونست اگر چانیول اینجا بود، مثل قبلها با اشتیاق نمای ساختمونهای پایینشهرِ سنتگیلزروکری رو بهش نشون میداد و با بغض از رویاهاش توی آسمونهای لندن میگفت.
لکسی حس خوبی نسبت به حضور چانیول در صحنهی خودکشی سناتور نداشت. میدونست دوست سرکشش ممکنه دچار یک فروپاشی عاطفی جدید شده باشه. بدبختانه حتی نمیتونست از بکهیون کمکی بگیره. چون سرباز نقرهایِ سنتگیلز به شدت از دست چانیول عصبانی بود.
صدای موتور کروزری به گوش لکسی خورد و متوجه شد که چانیول به تپهی بالای سنتگیلز رسیده. با همون موتور بدون پلاک، خودش رو به محلِ از پیش تعیینشدهی قرارشون بعد مرگ سناتور رسونده.
مطابق برنامهریزی و طرحریزی اتاق فکر، قبل هر قتل، قطعا چانیول در بالاشهر مستقر میشد و در انتظار چشوندنِ کام مرگ به قربانیانش میموند.
لکسی سرش رو برگردوند و با چشمهایی امیدوار به پیاده شدن مافوقش خیره موند. سعی کرد لبخند نزنه چون به شدت از چانیول عصبانی بود.
بعد اینکه چانیول کلاه ایمنیاش رو دراورد و کش موهاش رو محکم کرد، مونوکلش رو به چشم زد. از موتور پیاده شد و با دیدن دوست دیرینهی گندمگونش، لبخند محوی زد. اون دختر سرد مزاج با خشم بهش خیره شده بود. اما میدونست این سردمزاجی روی نگرانی شدیدی که نسبت بهش داشت جا گرفته.
بافتهای ریز موهای لکسی با باد تند و تیزِ صبحگاهِ لندن میرقصید و یقههای کت چرمش به گونههای گندمی و استخوانیاش سیلی میزد. سرمای پاییز لندن سوزناکتر از اونی بود که لکسی پَتِل جوان تصورش رو میکرد. اما طوری استوار و محکم در برابر مافوقش ایستاده بود که انگار هیچاهمیتی به سرما نمیداد.
برگهای درختهای ستبر تپه در هوا میرقصیدن و زردی و آوارگیشون رو به رخ مردم سنتگیلز میکشیدن.
کت بلند چانیول با برگها و باد در هوا میچرخید و کلافهاش میکرد. مرد جوان انتظار چنین بادی رو در شروع پاییز نداشت.
موتورش رو کنار درخت صنوبر و سرسبزی رها کرد و گامهای بلندش رو با امید کودکانهای به سمت لکسی برداشت. میدونست دوست عزیزدردانهاش قراره فقط چند کلمه غرولند کنه و بعد اظهار نگرانی.
لکسی با نگاه نافذی چانیول رو زیر نظر گرفته بود. وقتی قامت بلند چانیول در برابرش قرار گرفت، سرش رو بلند کرد. از چشمهای اون مرد خستگی و یاس میبارید چون تنها سه ساعت از خودکشی سناتور میگذشت.
«بالاخره برگشتید قربان. صحنهی قتل به نظرتون مسرتبخش بود؟»
چانیول آه کشید و پوزخند زد. با ملایمت همیشگیاش به لکسی نگریست و از سرما دستهاش رو داخل جیب پالتوش فرستاد. «بیخیال، لکسی.»
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...