فصل ۵۰
پاییز ۲۰۲۲ – ریچموند – لندن
خندهدار بود اما اینبار برای اینکه فریاد نکشه به گلوش چنگ انداخته و بعد پنجساعت خواب بیهوده، رو به تاریکی چشم باز کرده بود. درست مثل همیشه نفسهاش تنگ بودن و چشمهاش خیس. احساس خفگیای که داشت طبیعی بود. ناخوداگاه از حرص و وحشت به گلوش چنگ انداخته و با بیچارگی و چشمهایی اشکآلود به مردی خیره شده بود که به آرومی به خواب عمیقی فررو رفته و به جای خالیاش روی تخت دست بلند کرده.
از سرمای خنکی که روی تنش نشست، لرزید و به پیراهنش چنگ زد. با حولهی کنار آباژور، عرق سردی که از اضطراب کابوسهاش ریخته بود رو بیحوصله تمیز کرد. پیراهنش رو پوشید و ناخوداگاه پاهاش رو به سمت صندلها کشید. آگاهی ذهنش مثل سیلیای محکم، مرد بیخواب قصهی کاپیتان پارک رو روی لبهی تخت نگه داشت و باعث شد با بیچارگی به پتوی سفید چانیول چنگ بزنه.
با شرمندگی و تاسف به خواب مردی خیره موند که شبیه قوها روی دریاچهی رویاهاش به خواب رفته بود. ناشیانه به چنگی که چانیول به جای خالیاش زده بود، خندید و تعلل کرد. اون به مردش قول داده بود از روی تخت فرار نکنه اما ترسش ازدوباره فریاد کشیدن، بهش امان نمیداد و وادارش میکرد از تخت فاصله بگیره. چند قدم نزدیک میموند، طوری که نمیشد، میشد؟
از درگیری با افکارش و توی کابوسهاش قدم زدن به سمت موسیقیای که از داخل اتاق نشیمن میومد، پرت شد و کنجکاوی، مرد رو به سمت موسیقی کشوند. صدا شبیه صدای یه پیانو میموند و روش شرط میبست صداهایی که میشنید، از شر کابوسها و فریادهاش نجاتش دادن. اینکه اینبار فریاد نکشیده بود، به لطف نوتی که میشنید بود.
باید صاحب نوت رو دنبال میکرد چون هنوز در عالمی قدم میزد که ازش شناختی نداشت. ریتم نفسهاش مثل تامتام جنگیای که به تدریج ضربات و بلندی صداش نسبت به پایان جنگ کم میشد، کندتر و آرومتر شدن. برای همین تصمیم گرفت ناشیانه صندلها رو بپوشه اما قبل اینکه از تخت کامل فاصله بگیره، در برابر رهبرش سر خم کرد، پتوی روی کمر برهنهی چانیول رو تا روی شونههای پهنش بالا کشید، روی انگشتهای سیاه از تتوهاش رو بوسید، طوری که انگار داشت دست پرنس یکشهر رو میبوسید. چانیول در خواب توی بوسیدنیترین حالت خودش قرار میگرفت و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا زیباییهای مردش رو نبوسه. اما از طرفی نمیخواست چانیول هم به دام بیخوابی بیافته.
قلبش میگرفت و بهش میگفت بایسته تا باهم به پایگاه برن و بعد از چند ساعت کوتاه از همدیگه دور بیافتن. اما حالا ترجیح میداد در تنهاییاش باز غرق بشه در کابوسهای خونآلودی که میدید و عذاب وجدانی که قفسهی سینهاش رو رفته به رفته بیشتر میفشرد.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...