Chapter 30

185 42 19
                                    

فصل ۳۰

«این آخرین تلاشتون برای حفظ ریتم اکتاوهاست. به جز این اشتباه دیگه‌ای رو نمی‌پذیرم چون یک‌سال لعنتیه تلاش کردید این قطعه رو اجرا کنید و این اجرا رو بارها طی سال‌های گذشته داشتید. دلیلی هم برای تکرار اشتباهاتتون رو ندارید چون شاید امشب از آخرین فرصت‌ها باشه.»

از ارکستر دیویس بیش از اندازه نفرت داشت. از صبحی که بکهیون رو توی هتل ترک کرده و در پشت پرده‌های اپرا، همراه تیم اجرا، غرق تمرینات سرسختانه‌اش شده بود، رهبر ارکستر از طریق هر تئوری ممکنی، سخنرانی‌های کوته‌بینانه‌اش رو بین اعضای تیم، وسط می‌انداخت. چانیول اینطور نظرات احمقانه رو وقت تلف کردن و البته دور از انتظار می‌دید. به اعتقادش موزیسین‌ها خردمندترین اعضای یک جامعه تلقی می‌شدن و صحبت کردن از چنین مسائل پیش و پا افتاده‌ای، دور از شخصیت شکل گرفته‌شون بود.

در طول ساعات تمرین، فقط یک‌فرضیه به نظر رهبر جوان جالب به نظر می‌رسید. دست کم می‌تونست به بهره‌ی هوشی موزیسین‌هایی مثل خودش یا رهبر اکسترش امیدوار باشه. چون رهبر ارکستر فرضیه‌ی درستی درباره‌ی قتل‌ها داشت. اون ادعا می‌کرد در عین ربط نداشتن قتل‌ها به هم، کاملا به هم مرتبط هستن. هیچ نقطه و نحوه‌ی کشتار مشترکی بین‌شون وجود نداشت در حالی که رهبر ارکستر میانسال به باورهاش رجوع می‌کرد و مشخص می‌شد که ضمیر ناخودآگاهش بهش هشدار می‌ده که کسی در پشت پرده‌ها، عاشق بازی کردن با دم شیرهایی مثل وزیر کلارکه.

کلمه‌ی "آخرین فرصت" مثل صدای ناقوسی، به گوش موزیسین‌های پشت پرده می‌خورد و در سکوت عجیبی فرو می‌رفتند. همه به سرنوشت خودشون آگاه هستن اما اقدام خاصی درباره‌اش انجام نمی‌دن. فقط منتظرن سرنوشت و قوانین جدید درباره‌ی منع هنرمندان جامعه‌ی بریتانیا از فعالیت اجرا بشه و به دنبال شغل جدید بگردن. طبیعت هنرمندان جایی توی کارگری یا روزنامه‌نگاری برای مطالب تحریف شده نداشت و تا وقتی که قدرتی به اسم 'عادت' در میون بود، هنرمندان بریتانیا تن به این خفت و خواری می‌دادن و عادت می‌کردن. سختی و مشقتِ عادت اهمیتی نداشت، عادت برای ذات بشریت مسئله‌ی شناخته شده‌ایه.

افسر بیون فرشته‌ی تبعید شده‌اش از آسمان رو اینطور نمی‌دید. استثنائاتی درباره‌ی اون موجود غیر زمینی وجود داشت که در عین درک "عادت" با پوست و استخوان و دست و پنجه نرم کردن با نوعی اعتیاد شدید به مورفین، تن به عادت‌های جامعه‌ی لندن نمی‌داد. برای همین از آسمان سقوط کرده و سر از سیاه‌چاله‌ها دراورده بود.

رهبر جوان به رهبر ارکسترش نمی‌نگریست. نه اون هم وقتی که از بحث حفظ ریتم اکتاو‌ها می‌پرید به اینکه اون شب وزیر کلارک در سالن اپرا حضور خواهد داشت. جامعه‌ی لندن روحیه‌ی وطن‌پرستی‌اش رو از دست داده بود. بنابراین این امر همیشه منزجر و مایوس‌کننده به نظر می‌رسید که از هنر و جامعه‌ی هنرمندان و موزیسین‌ها برای همیشه خداحافظی کنه و جاش رو به سرود ملی بده، تنها موسیقی‌ای که قرار بود جوامع حفظش کنن تا اینکه به آثار یک‌عده موزیسین رو گوش بدن که به گفته‌ی سران لندن، روحشون رو به شیطان فروختن تا ماهیت و هستی خودشون و کشورشون رو فراموش کنن و فقط غرق نواختن و افکار بلندپردازانه و کفرآمیز‌شون بشن.

QuixoticWhere stories live. Discover now