- موسیقی این چپتر:
My Irreligious Man Prays - The Flight
_________________________________________فصل ۵۷
اواخر پاییز ۲۰۲۲ – درمانگاه روانی پایگاه سنتگیلز روکری
مردی که روزها بود غرق در تاریکی و سردرگمی، خودش رو حبس کرده بود و به پیغامهای کمکی اتاق فکر و سربازهای مرز اهمیتی نمیداد، خودش رو متقاعد کرد به زنی که مسبب معضل پیش اومدهست، اجازه بده از در اون اتاق لعنتشدهی درمانگاه عبور کنه.
بکهیون عادت نداشت روی صندلی قربانی بشینه. تجربه ثابت کرده بود حتی اگر زمین بخوره و زانوهاش جراحت بردارن هم دست از دویدن و غرورش برنداره و آدمی رو سرزنش نکنه یا از رنجها و دردهاش به هیچکدومشون حرفی نزنه. اما اینبار جریان فرق میکرد، اینبار این زن مسبب دوری خودش و آنتوانش بود. و برای خلبان دلخستهاش، روشن نگه داشتن منطقش گهگداری غیرممکن میشد.
به این موضوع درست زمانی فکر میکرد که لکسی از در گذشت، با غرور "متاسفمی" رو لب زد و کنار کتابخونه نشست و در سکوت، از پنجرهی بزرگ اتاق، به مه متراکم شهر نگریست.
نهایتا اجازه داد بکهیون با سرزنش و طعنه خردش کنه تا وادار بشه سر از گذشته باز کنه. البته تا جایی که اجازه داشت از گذشته حرفی بزنه. تعجب بکهیون رو در واکنش به داستان خیانتکارهای این پایگاه ورانداز میکرد و با تاسف سر تکون میداد. هر چی به گوشش میخوندن رو بیرون میریخت و دختر یتیمی رو به یاد میآورد که همیشه به تنها رفیق و همخدمتی دیرینهاش وفادار بوده.
ثانیهها و ساعتها به بحث کردن گذشتن و گهگداری جفتشون در جادهی سکوت قدم برداشتن تا اینکه بکهیون از رواله کردن نگاههای ترسناکش به زن خسته شد و تونست اشتباهش رو بر حسب وفاداری مفرطش به رفاقت دیرینهاش بذاره.
تکیهاش دیگه به کیسه بوکس نبود. معلق بود در هوا و روی تختش و با آرامش با باند دستهای زمختش بازی میکرد. اون هم که به ناگاه سکوت رو شکست و لکسی رو به چالش کشید، کاملا با قصدی آگاهانه. «چرا دیر به کنارش برگشتی؟»
لکسی سر خم کرد و پلکزنان لبههای کت پشمیاش رو فشرد. «کنارش بودم.»
«آره کنارش بودی و گذاشتی اون راز خاک شه، کیتلین و سربازها رو از اونجا دور کردی و پرن و چانیول رو به جایی بردی که کسی نفهمه. هماندازه مقصر بودی پتل، نبودی؟»
صدای زن آروم و گرفته بود. قصدی هم نداشت از سر غرور سفت و سختش بگذره و جلوی اون سرباز سر خم کنه. به هر حال بکهیون رو مقصر بخشی از این ماجرا میدید و محال بود از باورش دست بکشه. «ازم انتظار نداشته باش بهت بگم پرن رو به کجا بردیم و چه بلایی سرش آوردیم. من برای حال چانیول اینکار رو کردم.»
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...