فصل ۴۰
لندن کنونی
خداحافظی با لایلا، بوی تلخ بارونی رو میداد که خاک مقر تمرین رو تر میکرد. زمانهایی که بکهیون مجبور میشد از بوی نم خاک و بازیگوشی با برادرش، خداحافظی و تنش رو توی سلول خوابگاه نمورش حبس کنه تا به انتظار فردا بشینه. فردایی که توش آینده به طرز مضحکی نقشی نداشت. چون در تصورات بکهیون زمان آینده عملا بیمعنا بود. یکقصه که انتهاش رو میدونستی، خوندن یا ورق زدن صفحاتش ارزشی نداشت.
از تعداد آدمهایی که نشسته بودن تا داستان زندگیاش رو ورق بزنن، خبر نداشت. اگرنه با وقاحت ترجیح میداد توی نقطهی نوجوانی و یا دوران آکادمی و فرمانده شدنش و ازدواجش با اون دختر ۱۵ ساله بایسته و دست از پا خطا نکنه. جرات زیادی به خرج داد تا با یک زن خلبان که از خودش هم حتی مسنتر بود وارد رابطه بشه و رویاها و زندگیاش رو باهاش تقسیم کنه و روزی به خاک و خاکسترش بشینه و سر از روی شونهی مردی دربیاره که به عنوان بزرگترین مجرم سیاسی بریتانیای کبیر شناخته میشد. بکهیون آخر حکایت زندگیاش رو به تحریر درنیاورده بود تا یکی از این وقایع رو از قبل ببینه اگرنه، قلبش هرگز نمیتپید تا به دنبال روح جیا به سمت خلبان زخمخوردهاش بدوه.
انتظار نداشت وقتی مسیر ناهموار حومهی شهر رو به سمت مرز سنتگیلز طی میکنه، کسی خلسهی افکارش رو بهم بزنه. به خصوص تماس ناگهانی چانیولی که گفته بود دست کم چند روزی میخواد تنهایی سر کنه. اگرچه بکهیون میدونست تنهایی سر کردن چانیول مثل مال خودش به بلند مدت کشیده نمیشه و قلب خستهاش نمیتونه در تنهایی با احساس خشم و ناراحتی سر کنه.
«قربان؟»
صدای آزاردهندهی سوت باد حومه رو از پشت تماس میشنید. چانیول هم مثل خودش با کروزر توی شهر گشت میزد. حدسش سخت نبود.
«بکهیونا؟»
با شنیدن لهجهی شکسته و ناجور کرهای چانیول خندهاش گرفت اما این صدا زیر کلاه ایمنی کروزرش خفه شد. در عوض با صدایی خفه جواب داد: «قربان به نظر میرسه اخیرا از اینجور خطاب کردنم یا اینجور حرف زدن لذت کافی رو میبرید.»
صدای خندهی خفیفی که از پشت خط ایرپادش میشنید، باعث میشد به گفتههای دیروز لکسی دلگرم بشه. با وجود اینکه خبردار شده بود لوسی ویلسون چه رفتار سخیف و زشتی طی بازجویی باهاش داشته و چطور مردش رو تحقیر کرده. «شاید، میتونی خودت رو به بالای تپه برسونی؟»
«اوه،» انگشتهاش رو روی دستههای کروزرش تکونی داد. براش جای تعجب داشت که هنوز پلاکاردهای اعتراضات رو روی زمینهای خشکیده و سوختهی کنار جاده میدید. بوی گازوئیل و سوختگی مشامش رو میسوزوند. خودش دوست داشت هر چه سریعتر برسه اون پایین. دست کم از بالاشهر وضعیت آب و هوایی بهتری داشت. «میخوای مسابقه بدیم؟ میدونی که مساوی میاریم.»
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...