فصل ۵۲
انقدری غرق افکار مسمومش شده بود که نفهمید لکسی کی اتاق رو ترک کرده و کیتلین رو به اتاق شخصیاش کشونده. تماما به یه نقطه خیره بود. کسی حق نداشت اون لبها رو ببوسه. کسی حق نداشت به داشتن برترین سربازش حتی فکر کنه. اگر میشد، دکمهی خاموش و خط قرمز بلندی رو توی افکار اعضای پایگاه و سران لندن ایجاد میکرد. کسی حق نداشت به اعضای خانوادهاش دست درازی کنه یا رویای اینو توی سرش داشته باشه که کاری کنه توجهات عزیزترینهاش رو به خودش بگیره. نه واکر نه کیتلین نباید حتی جرات میکردن چنین افکاری رو توی سرشون پرورش بدن.
در حالی که انگشتهاش رو روی میز تکون میداد، به مکعبش چنگ زد و از داخل کشوی میزش، کتاب چاپی تقریبا قطوری رو دراورد. مانیتورش رو روشن نگه داشت و فیلمهایی که توی سیستم بازرسی اپلود شده بودن رو آماده نگه داشت. چون واکنشهاش کمکم داشتن خودشون رو نشون میدادن.
روی صندلی نشست و مشغول حل کردن مکعبش شد. خودشم نه برای یکبار، تقریبا سه یا چهار دور متوالی مکعب رو حل کرد تا صدای آزاردهندهی یکی از بهترین سربازهاش رو بشنوه. «قربان؟»
چشم چرخوند و آخرین حرکت رو برای حل مکعبش زد. نمیدونست این خونسردی مفرط سربازش از کجا میاد.
چانیول سعی میکرد صدای گرفتهاش رو کنترل کنه و خونسرد باشه. قصهی دو سری جلوی چشمهاش بود، دیوی که شاخهاش رو از درون قلبش نشون میداد و اصولی که همیشه بهشون پایبند بود. شاید طمعش برای محقق کردن ایدههاش به اینجا رسونده بودش اما غلبهی خشم و تعصب به احساساتش، باعث میشد تبدیل بشه به هیولایی که خواهرش ادعاش رو میکرد.
از روی صندلی بلند شد، با خونسردی به لبهی میز تکیه کرد و با نگاهی آروم به کیتلین خیره موند. به نظر میرسید سر سربازش شلوغ باشه. برگهی مشخصات و بازرسی سربازهای جدید رو توی دستش دید و با قدمهایی آروم به سمت سربازش رفت و لیست رو از دستش گرفت. «امروز سخت کار کردی. بدش به من...»
«قربان؟»
بکهیون به درگاه رسید و بر خلاف کیتلین، با هالهای پر تنش و مضطرب، کنار اتاق رهبرش ظاهر شد. نگاه خونسردانهی چانیول میترسوندش. گهگداری منتظر واکنش بهتری از چانیول میموند، فریاد، نفرت، خشم، غیظ و یا حتی اشک، اما خونسردی و نگاه موقر چیزی نبود که دلش میخواست ببینه.
چانیول به ترس فاوستش اخم کرد. چرا باید از چیزی میترسید؟ دلخوریاش رو داخل قلبش انداخت و با تظاهر کردن، صحبتش رو با سربازش و معشوقش ادامه داد: «دیر برگشتید. بازی امروز چطور بود؟»
بکهیون روزهای بعد بازی رو به یاد داشت. چانیول تا ساعتها توی اتاق گیرش میانداخت و با غرولند دلخوریاش رو کامل نشون میداد که چرا انقدر دیر به پایگاه برگشته. بعد وادارش میکرد پشت میز بشینه، تا دفترچهی خاطراتش رو از پشت اتاق مخفیاش بیاره، مهمون قهوهی بدمزهاش کنه، براش از پروازهاش تعریف کنه، به کتاب خوندن بکهیون گوش بسپاره و در آخر روز وقتشون به معاشقهای تا نیمهشب سپری بشه. و چانیول هرگز راجع به بازیها کنجکاوی نمیکرد، فقط میخندید و کلمات مضحک و مسخرهای رو توی گوش بکهیون میخوند. کلماتی که مرد نظامی سالها بود نشنیده و باهاشون غریبه بود، تا اینکه بین بازوهای رهبرش گیر افتاد و در مرز سرخوشی مفرطی به اسم پرواز ایستاد. چانیول هم اونجا بود، در مقابلش ایستاده بود و تلاش میکرد دستهاش رو باز کنه تا یادش بده چجور همسو با موشکهای کاغذی بدون، درست مثل دوتا کودک نوپا که تازه دویدن رو یاد گرفتن.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...