فصل ۲۹
لندن کنونی
از پشت ویترین به فاجعهای که رخ داده بود، مینگریست. باورش نمیشد تمام خاطرات دوران خدمتش حالا در زیر خلواری از دروغ و خفت و خاری دفن شده. درست چند هفته بعد از شب ماجرای اولین قرار شبانهی کارائوکه، با لوسی به جلوی این مغازه اومده بود. شنیده بود که قراره یکسری اصلاحات توی کارائوکه ایجاد بشه. برای همین دست لوسی رو گرفت و خوشبینانه نظر داد که مکان شادیبخش دورهی خدمتشون به هیچوجه قرار نیست خراب شه.
حالا رهبر جوان چیزی به جز نظامیهای سیاهپوش و بریتانیاییای که جلوی یک کتابخونه رژه میرفتن، نمیدید. به ذهنش خطور نمیکرد چنین اتفاقی برای مکان مورد علاقهاش بیافته. حتی نمیتونست یکنظامی سرمت و شاد رو در کنار اون مغازهی نحس و نفرین شده پیدا کنه. عوام هم حتی با بازرسیهای دقیق نظامیها وارد کتابخونه میشدن. به نظر میرسید اکثر کسایی که وارد مغازه میشن از سران دولت هستن. با این اوصاف چانیول نمیتونست وقتی برای اولینبار موفق شده بود دوست پسرش رو به شهر بیاره، محلی که همیشه تسلیبخشش بود رو نشونش بده. باید خودش و بکهیون رو توی هتل حبس میکرد و تنها منتظر روز اجرا میموند.
حالا پشیمون بود. کاش هیچ وقت از اتاق هتل پاش رو بیرون نمیذاشت. مجبور نبود فاصلهی زیادی رو از اینجا تا هتل کنار تئاتر شهر بگذرونه. نور خورشید با نا امیدی به روی شهروندان لندن میتابید و به خلبان بازنشسته یاداوری میکرد که زیاد نمیتونه جلوی کارائوکه بایسته و مثل ناظرهای جهانی، قدمهای رهگذرها رو از روی پل جلوی مغازه بشماره.
کلاه کپش رو جلوتر کشید و با شجاعت قدمی به سمت جلو برداشت. تردد کردن در لندن بزرگ به عنوان پسرخواندهی رئیس شورای وزرای بریتانیا به قدری برای چانیول آزاردهنده بود که از مایلها فاصله حس میکرد که زیر خلوار نفرین چندین نفره. انسانهای خاموش و کوتاهفکر، فقط میتونستن روز به روز بیشتر سران لندن رو نفرین کنن و بیشتر به خواب برن. چانیول اونها رو مستحق بهترینها میدونست و در عین حال بهشون نفرت میورزید و از بین عواطف افسارگسیختهاش، نمیتونست حسی رو انتخاب کنه.
بعد نشون دادن کارت شناساییاش، وارد کارائوکه شد. البته اینجا زمانی میتونست نام "کارائوکه" رو با خودش به دوش بکشه. چانیول هنوز هم میتونست بوی تلخ ماریجواناهایی که به نظامیهای نورثولت میدادن رو حس کنه. به علاوهی اون، به جای شنیدن نت کلاویههای پیانو، تنها صدای آواز راهبهها رو در انتهای مغازه میشنید. اینجا شبیه کتابخونه نبود. بیشتر شبیه کلیسایی بود که درش فقط نظامیها حق تردد داشتن.
چانیول کنجکاو بود ببینه که آیا ماگهای داغ پشت کانتر مغازه، هنوز هم مثل گذشته مزهی گچ و خاک میدن یا نه. ولی بعید میدونست که بتونه امتحان کنه. قفسهها رو بارها از زیر دیدش گذرونده و حتی نتونسته بود یک کتاب جالب پیدا کنه. حتما باید برای یک مدت، با بکهیون خودش رو داخل کتابخونهی پایگاه زندانی میکرد و جایی نمیرفت.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...