Part 2

115 47 14
                                    

پارت دو

کیونگسو از بین شکاف در شاهد شکافته شدن شب توسط پرتو های سرخ خورشید بود. هنوز هم تو پوسته ای از ترس و وحشت بود. کای و گروهش هیچوقت تا این حد پیش نرفته بودن. اون ها اونو طناب پیچ شده توی کمد با کابوس هاش تمام شب به دام انداخته بودن. صادقانه این بدترین کتکی نبود که تا حالا خورده بود. با یادآوری وقتی که کتک خورده بود و به پایین پله ها پرت شده بود، مچ پایش پیچ خورده بود و مچ دست هاش با کبودی های معمول پوشیده شده بود، پوستش به سوزش افتاد و قفسه ی سینش تنگ شد. کیونگسو آهی کشید که توی گگ خفه شد و بدنش رو کنار دیوار رنگ پریده کمد مچاله کرد.

از تقلای که تمام چند ساعت گذشته برای خلاص شدن از کمد کرده بود خسته شده بود. آثار این تلاش ها رو بدنش و محیط اطرافش کاملا مشهود بود. قفسه به خاطر افتادنش در حالی که تلاش میکرد در رو بشکنه به شونه اش برخورد کرده بود و از یک طرف آویزون شده بود. مداد تراش ها و کتاب هایی که سعی کرده بود جاگزینی برای بالش کنه روی زمین پخش و پلا بودن. قفل در به خاطر تلاش مزبوهانه اش برای فرو کردن یک گیره کاغذ پر از خط و خش شده بود. خودش انگار از جنگ برگشته بود. صورتش با خراش های قرمز و کبودی های بنفش تیره پوشیده شده بود. چشمای درشتش قرمز و پف کرده بودن اما به خاطر ورم صورتش کوچیک تر از همیشه به نظر میرسیدن. مچ دست هاش به خاطر تلاشش برای باز کردن دستاش ملتهب و پر از لکه های خون بود.همینطور مطمئن بود شکوفه های بنفش کبودی تمام پوست زرد مریض گونه ی شکمش، سینه اش و پشتش رو پوشوندن. چشم هاش رو بست و از کائنات خواست - در حالی که امیدوار بود برای یک بار هم که شده در حقش لطف کنن- که یک دانش آموز پیداش بشه و اونو از کمد بیرون بیاره قبل ازینکه یک معلم این کار رو بکنه. همون قدر که از قلدری هایی که براش میشد وحشت و نفرت داشت همونقدر هم از دلسوزی نمادین معلم ها متنفر بود. اینکه والدین رو هم درگیر میکردند جوری حالش رو به هم میزد که میخواست حتی غذایی که تو شکمش نبود رو هم بالا بیاره.

قفل در با صدای کلیکی باز شد انگار که همون موقع یکی فقط منتظر بود که ارزوش رو برآورده کنه. هیکل پسری در رو پوشوند. نور پشت سرش در مقابل فضای تاریک کمد اینقدر زیاد بود که پسر بیشتر مثل یک مجسمه درخشان بدون جزئیات دیده میشد. وقتی پسر وارد کمد شد کیونگسو نفس کشیدن رو از یاد برد. خاطره کابوس وحشتناکش تمام ذهنش رو پوشوند. کای بود. ایندفعه با بدن معمولش و صورت عصبانی بدون اون چنگک هایی که از سر انگشتاش آویزون بود.

کای خم شد و چاقویی از جیبش درآورد. کیونگسو با یادآوری چاقوی کابوسش وحشت زده شد و آدرنالین داخل رگ هاش پاشیده شد. پاهاش رو روی سطح لیز کف کمد کشید و تلاش کرد تا جای ممکن خودش رو از چاقوی براق و تیز تو دست کای دور نگه داره. خودش رو به گوشه کمد فشار میداد و ناخوناش با بیچارگی به دیوار پشت سرش چنگ مینداختن. نگاه ترسیده اش رو روی دست کای قفل کرده بود. البته که کیونگسو اصلا دوست نداشت هیچ احساس ضعف و ترسی که قلدری ها بهش میداد رو به پسر کوچیک تر نشون بده، با این حال اشک های شورش از گوشه چشم هاش راهشون رو گونه هاش باز کردن. در مقابل کای هیچ عکس العملی به تغییر حالت کیونگسو از تسلیم بودن تا هراس داشتن نشون نداد. کای آهی کشید و ایستاد و شونه های کیونگسو رو گرفت. برخلافی مشتی که انتظارش داشت کای برش گردوند و سینه اش رو آروم به دیوار فشار داد. این حجم از لطافت رو از کای درک نمیکرد. تلاش میکرد که همچنان اون رو کنار بزنه تا این سردی تیغه چاقو رو پشت گردنش حس کرد. تمام حرکاتش متوقف شد دیگه نه پلک می زد و نه حتی نفس میکشید.

The Boy with the BluesWhere stories live. Discover now