Part 23

62 34 16
                                    

کای با احتیاط به سمت در ورودی که هنوزم تعمیر نشده بود رفت. لولاهای در به خاطر لگدی که به در زده بود همچنان شل بودن در به سختی ازشون آویزون بود. چند لحظه دم در ایستاد، نفس عمیقی کشید. دستش رو به دستگیره شکسته رسوند و وارد خونه شد. در با قژ قژی باز شد و کای کمی از جا پرید. نگاهی به اطراف انداخت و نفسش رو با صدا بیرون داد. اون اصلا جای چیزی رو نمیدونست. هر چه قدر هم که خونه کوچیک بود نمیخواست ریسک کنه و با پدر کیونگسو رو به رو بشه. کای به سمت اولین اتاق سمت چپ رفت. به آرومی قدم برمیداشت تا صدایی ایجاد نکنه. گرچه اصلا موثر نبود چون با هر قدم چوب های داغون کف سنفونی راه مینداختن. در اول به یه آشپزخونه فسقلی و خالی میرسید. یخچال حتی به برق نبود و کابینت ها جوری خاک گرفته بودن که انگار سال‌هاست که خالی‌ان. قلب کای با فکر به اینکه کیونگسو چطور توی این خونه چیزی برای خوردن پیدا میکرده گرفته بود. به راهرو برگشت و به سمت اتاق دوم رفت. اینجا حموم بود و فقط میشد با ریزه میزه توصیفش کرد. کای با دیدن تیغ برهنه و خونی که روش به مونده بود رنگ از رخش پرید. سریع در رو بست. به این فکر میکرد که تیغ برای چی استفاده شده که هیچ پوشش پلاستیکی نداره اما با رد شدن از اتاق سوم ذهنش از هر چیزی خالی شد.

تنها اتاقی که درش باز بود و کای خیلی خوب باهاش آشنایی داشت. با نگاهی که به اتاق انداخت محتویات معده اش سعی در بالا اومدن داشتن.

اونجا اتاق شکنجه بود. همونی که کیونگسو رو ازش نجات داده بود. تمام کف رو لکه های تیره خون پوشونده بود و رگه های باریکی از قرمزی خون روی تمام دیوار ها و سقف خودنمایی میکرد. شلاقی که گوشه‌ی اتاق افتاده بود حتی بدون صاحبش هم خطرناک به نظر میاومد. کای سریع به سمت در بعدی رفت. در قفل بود. بعد از چند بار تلاش تصمیم گرفت بیخیال اون در بشه. سرک کشیدن به همه سوراخ سمبه های خونه اونم وقتی هر لحظه امکان خطر وجود داشت اصلا فکر خوبی نبود.

وقتی در رو بعدی رو باز کرد فکر کرد شاید اشتباهی شده...شاید یه اتاقی رو جا انداخته. اونجا حتی انقدر بزرگ نبود که یک نفر بتونه دراز بکشه و سقف طوری کوتاه بود که کای مجبور بود برای وارد شدن خم بشه.

هر چند با نگاه بعدی متوجه شد که اونجا احتمالا اتاق کیونگسوئه. موکت رنگ رو رفته کف اتاق پر از لکه های خشک شده ی خون بود و قلب کای واقعا میخواست بایسته. بالشت کوچیکی گوشه اتاق بود و ملافه نازکی که مسلما هیچ دفاعی در برابر سرما نبود. چند تا کتاب درسی گوشه دیگه کمد کنارکوله پشتی کیونگسو بود. چند تا لباس رنگ رو رفته هم سمت دیگه کمد دیده میشد. فقط یک لباس آستین بلند، لباس کار، شلوار جین و روپوش مدرسه. لامپ کوچیکی از سقف آویزون بود. کای نخش رو کشید و نور کمرنگی توی اتاق افتاد.

همین بود. همه چیزی که کیونگسو داشت همین بود. زندگی خارج از مدرسه کیونگسو همش توی همین کمد فسقلی جلوی کای بود که حتی برای فقط زنده موندن هم کافی نبود.

The Boy with the BluesDove le storie prendono vita. Scoprilo ora